۱۳۹۳ آذر ۸, شنبه

سفر خواب

سفرم، سفر برگ و دارچین و عناب بود، سفر خواب و بیداری. هر گوشه در خوابم یا بیداری، زیر سایه‌ی هر درخت اکالیپتوسی تو را ‌دیدم که در قد آینه برای من عکس می‌گرفتی آنجا؛ سبز آبی کبود نارنجی، وای! این رنگ‌ها تمام نمی‌شد چرا؟ نارنجی! مثل اولین شب داستان.
باید برمی‌گشتی از میان آنهمه آدم و رنگ و نیرنگ بوسم می‌کردی با طعم نارنج. منتظرت بودم... منتظرت بودم زیاد.
برگ و دارچین و عناب را در کاسه‌های فیروزه‌ای روی میز گذاشته‌ام، فقط نمی‌دانم تا دست های تو چقدر راه است، و بوییدنش در کجای خاطراتم گم می‌شود. فقط نمی‌دانم آن بو، آن بوی لعنتی چرا از ذهنم بیرون نمی‌رود. می‌رود و باز می‌آید. فقط نمی‌دانم می‌آید که روزم را خراب کند یا شبم را آباد؟ و مگر فرقی هم دارد؟ لینک+

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر