۱۳۹۳ آذر ۱۵, شنبه

بلند شدم و قدم گذاشتم روی زمین. صدابردار مغزم فقط صدای سمت چپ از روبروی جنگل را می گرفت. راه افتادم سمتش و رسیدم لب یک چشمه. نشستم. بیست ثانیه طول کشید تا بشینم. چشم هایم افتادند توی آب و انگار خالی شدم از حدقه چشمی. دلم همانجا مانده. کنار چشمه. آدم ها گاهی تنهایی شان را دوست دارند و چنگش می زنند. من شده ام از اون آدمها. یک جایی از تنهایی که همه هستند اما تو درونت خلوت و خالی و آرام است. رنگش آبی روشن ملایم است نه خردلی. از چشمه برگشتم تا آتیشی که وسط جنگل ساخته بودیم. بیست ثانیه طول کشید. صدای زنی توی این باریک راه گم شده که هم جوان است و هم زیبا. در سرش هم آرزو داشته. از تصویر آن روز در جنگل تکه های نا پیوسته ای در ذهن دارم. یک جایی هم دیدم آدمها مثل اسب وحشی رفته اند از صورت خوابیده اند در رودخانه. همه چیز دارد می گذرد. اندوه ها. خوشی ها. گاهی بر وفق نمی گذرد. گاهی سرمست می گذرد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر