۱۳۹۳ دی ۶, شنبه

نور خانگی

برای هیچ کاری در عمرم به اندازه‌ی "نور خانگی" وقت و احساس و اشک صرف نکرده بودم. رمانی که به اندازه‌ی مجموعه‌ی رمان‌هام براش نفس زدم، و دلبسته‌اش شدم، از دستم رفت. رمانی که همه‌ی امیدم بود. انگار دو سال و نیم قطره قطره لحظه لحظه به ذهن و جانم می‌ریخت که یک روز ناگاه در امواج رودخانه‌ی بزرگی ناپدید شود. و حسرتش به بزرگی دل‌شکستگی روی سینه‌ام چنبره بزند، بی‌قرارم کند، تا جایی که معنای زمان مثل بال پروانه آتش بگیرد.
در شهر واشینگتن، روی پل بلندی بالای آن رودخانه‌ی خروشان داشتم راه می‌رفتم، و داشتم در ذهنم می‌نوشتمش که ناگاه از هراس صدای آژیر آتش‌نشانی انگار از این دنیا پرت شدم به آن دنیا، تعادلم را از دست دادم، چرخیدم. بند کیفم از شانه‌ام سُر خورد و تا آمدم بفهمم کجا بودم و این صدا از کجا آمد، کیفم با تمام محتویاتش از آن بالا به رودخانه افتاد. وقتی از لبه‌ی نرده‌ی پل خم شدم هنوز توی رود نیفتاده بود.
وقتی آدم همه‌ی تخم مرغ‌هاش را توی یک سبد بگذارد که همه‌ی تمهیدش را برای مراقبت آن به کار گرفته باشد، که همه‌ی هستی‌اش را به جانش بسته باشد، یک اتفاق کافی ست که بدانی دیگر کاری نمی‌توانی کرد. هم لب تابم توی کیف بود، و هم هارد همراهم که رمان را روی آن ذخیره کرده بودم.
تنها اثری بود که در طول این دو سال و نیم در حضر و در سفر مدام می‌نوشتمش. نه، نمی‌نوشتم، می‌بافتمش. اصلاً زندگی‌ام رفته بود در سایه‌ی این اثر. تنها چیزی بود که با دنیا هم عوضش نمی‌کردم. بهترین تکه‌هاش را هم در لس آنجلس و تورنتو و برلین و پراگ نوشته بودم.
از خواب که بیدار می‌شدم، مثل هیجان، مثل شادی، مثل چشمه در من می‌جوشید. و موقع خواب آنقدر با کلماتش خیال‌پردازی می‌کردم که در خواب ادامه‌ی همان خیال‌پروری و همان آدم‌ها و همان ماجراها محاصره‌ام می‌کرد، و من سیر نمی‌شدم.
حتا زمان‌هایی که دست‌به‌کار چاپ و صحافی و کارگاه‌های آموزشی یا هر کاری بودم، ذهنم در "نور خانگی" می‌چرخید. می‌دانستم کار بزرگی ست، و می‌دانستم وقتی منتشر شود سروصدا می‌کند. برای همین دار و ندارم را گذاشته بودم برای آن. هر راه دور درازی را می‌رفتم تا حتا یک کلمه بهش بیفزایم. سر از پا نمی‌شناختم، از هیچ چیزی دریغ نداشتم، هر چیزی را پس می‌زدم که از "نور خانگی" غافل نشوم. گاهی می‌شد که سه شبانه روز چشم بر هم نمی‌گذاشتم، و همینجور می‌نوشتم و می‌نوشتم. در خواب می‌نوشتم، در بیداری می‌نوشتم...
بیدار بودم خیال می‌کردم در خواب است که می‌نویسم وقتی بیدار شوم همه از یادم خواهد رفت. خواب می‌دیدم که دارم می‌نویسم، بیدار می‌شدم می‌دیدم نوشته‌ام. دلهره داشتم. خیلی‌ها می‌دانستند که ذهنم مشغول یک اثر است. حرفش را اما نزده بودم که بعد وقتی امضاش کردم خبر را انتشار دهم. هیچ رمانی اینقدر اذیتم نکرد، و برای نوشتن هیچ رمانی اینهمه لذت نبردم؛ لذت کشف، لذت نابی که جادوی کلمه به دست‌های یک نویسنده می‌بخشد. هیچ کاری اینهمه سرشارم نکرد، سرشار از تازگی و بلوغ نثر، سرشار از رنگارنگی آنهمه تصویر. احساس می‌کردم همه‌ی تجربه‌ها و پختگی‌ام را دارم در این اثر پاکنویس می‌کنم. وقتی می‌خواندمش به راستی پر از غرور و شادی می‌شدم.
موضوعش با کارهای دیگر فرق داشت. خب همه چیزش فرق داشت؛ نو بود، هزارویک شبی، و ناب. اثری که تمام مرا بلعیده و در جانم خانه کرده بود. لحظه‌ای از آن غافل نبودم. یک بار می‌خواستم عنوانش را بگذارم "وجدان شماره‌دار" به این خاطر که در این دنیای دروغ و بی‌وجدان، شخصیت اصلی رمانم با وجدانش تیک می‌خورد و از بقیه سوا می‌ایستد. این را گذاشته بودم که خواننده خودش کشف کند، و متقاعد شدم که اسمش همان "نور خانگی" ست.
بهار امسال به دست‌انداز افتاد، پیش نمی‌رفت. تابستان صداهایی در سرم می‌ریخت که زبانم را مختل می‌کرد، صداهایی مثل وَهم، مثل ترمز خشک قطاری در بیابانی غریب، یا صدای ترکیدن طبل در خواب، یا صدای بوق ممتد آمبولانسی که درست روی کاغذهای من می‌راند. داشت مچاله‌ام می‌کرد، تا جایی که سینه‌ام پر از درد و گریه می‌شد، اما می‌نوشتم و می‌نوشتم. می‌توانست شاهکارم باشد. می‌توانستم مثل آرش شیره‌ی جانم را در چله‌ی کمان بگذارم و مرز تازه‌ی برای سرزمین رمان بسازم؛ در قلب بلوطی پیر. می‌توانستم در گوشه‌ای آرام جمع و جورش کنم، بی‌دغدغه یک دور درست آن را بخوانم، و بعد زیرش امضا بگذارم و انتشارش دهم.
آخر، رمان با داستان کوتاه فرق‌های اساسی دارد. یکیش این است که برای نوشتن رمان، نویسنده به یک گستره‌ی زمانی ممتد نیاز دارد، و فضایی بی دغدغه که بر کلمات و تخیلش نفس بزند. و من برای "نور خانگی" بجز دو سه موقعیت مناسب، هرگز این فرصت را هم پیدا نکردم. دغدغه‌ی کار، روزی چهارده ساعت کار جان آدم را فرسوده می‌کند. پس من کی فرصت مناسبی پیدا می‌کنم که که آرزویم را بریزم روی کاغذ؟ امیدوار بودم این بار در سفر واشینگتن فرصت و رخصتی دست دهد تا بتوانم تکلیفم را  باهاش روشن کنم. با هیجان دار و ندارم را برداشتم و راه افتادم.
هیجان این که بتوانم جمع و جورش کنم، داشت مرا می‌کشت. همه چیزش به‌اندازه و ناب و ویژه بود، طوری که گاهی فکر می‌کردم آفریدگار جهان به پاس یک عمر زحمتی که برای ادبیات و معلمی کشیده‌ام، "نور خانگی" را به من هدیه داده است. موقع نوشتن، کلمه و لحن و تخیل ناب مثل الهام، مثل سرنوشت از انگشت‌هام فوران می‌کرد. و این چیزها یعنی خوشبختی.
اما هر نویسنده‌ای کم و بیش تلخی تجربه‌ی از دست دادن را مزه می‌کند. من هم تجربه‌ی از دست دادن چند داستان کوتاه و یکی دو رمان را در کامپیوتر و لب تابم چشیده‌ام. خب پیش آمده که نوشته‌هایی را از کف داده‌ام. یکی دو بار هم حتا "نور خانگی" به خطر افتاد. یکبار یادم رفته بود لب تابم روی صندلی است نشستم روی آن و لب تاب به کلی سوخت. خوشبختانه "نور خانگی" را در هاردم داشتم. این تجربه‌ها هشیارم کرده بود که حواسم جمع باشد، و برای همین می‌دانستم که باید مثل چشم‌هام مراقبش باشم.
اما وقتی قرار باشد بلا سر آدم بیاید، می‌آید. وقتی قرار باشد رمانی با آنهمه مراقبت و دقت و تمهید ماندگار نباشد، کاری از دستت ساخته نیست. هربار که باز یادم می‌افتد همه‌اش از دستم رفته، چیزی مثل روح تنم را مسح می‌کند، و از سرم بیرون می‌رود. هربار که فکر می‌کنم بجز چند پاراگراف از آن نمانده، آن هم در ای میل دوستی، یا کلماتی که اینجا و آنجا یادداشت کرده بودم... به خودم می‌گویم لابد عرضه‌ی نگهداری‌اش را نداشته‌ای و باید تا آخر عمر بسوزی. انگار معشوقت را کشته‌اند، بی آن که پیکرش را به تو نشان دهند، انگار داغش تا ابد باید در دلت بماند.
گاهی فکر می‌کنم ممکن است کسی کیفم را از آب بگیرد و به من خبر دهد که بیا "نور خانگی" ات را ببر. و این چیزی نیست مگر امید واهی... و من چقدر امید داشتم.
نمی‌دانم چکار کنم. این روزها اگر خسته‌ام، تلخم، بدم، یک خط در میان گزنده‌ام، تحملم کنید. به خصوص بعد از افتادن از نردبام و شکستن شانه‌ام، دردی در بازوی راستم جا مانده که شب‌ها هر نیم ساعت دو بار با ناله از خواب کنده می‌شوم، پهلو عوض می‌کنم، باز بی اختیار در "نور خانگی" غرق می‌شوم. بعد باز از خواب می‌پرم. این روزها دیگر درد بازوی راستم بهانه است که برای درد سینه‌ام ناله کنم.
نمی‌دانم چکار کنم. اما تأسف نخورید، تسلی‌ام ندهید، به قول آن دوست که می‌گوید «دستم نزنید، خوبم.» من می‌گویم کاری به کارم نداشته باشید، خرابم. و نمی‌دانم تا کی. همینقدر بگویم که لذت نوشتن آن در طول این زمان، برای من همه چیز بوده. برای یک نویسنده هیچ لذتی با لذت نوشتن و کشف برابری نمی‌کند، حتا لذت انتشار.
در تاریکی مانده‌ام. "نور خانگی" من خاموش شده. دلم‌ می‌خواهد باتری ساعت‌ها را دربیاورم تا زمان از کار بیفتد، ولی هرقدر هم که در اتاق تاریک بمانم، نور صبح از پنجره جوری هجوم می‌آورد که خیال می‌کنم سونامی شده، و من در امواج نور به در و دیوار می‌خورم. ذهنم مغشوش نیست، دلم مجروح است. آنقدر تلخم آنقدر افسرده‌ام که چاره‌ای جز غرق شدن ندارم. باید در کاری غرق شوم که این درد را از یاد ببرم. می‌خواهم همه‌ی حس و غم و دردم را بردارم و برگردم به فضای "مده‌آی ایرانی". با ته‌مانده‌ی تخیل و نیرویم، می‌خواهم پختگی‌ام را صرف این رمان کنم؛ رمانی که مزه‌ی زهرمار می‌دهد.
یک روز سیمین دانشور به من گفت: «نویسندگان ایران دل‌شان می‌خواهد یک رمان شاد عاشقانه بنویسند، بعد بمیرند.» شادی به ما نیامده. به جای این که در "نور خانگی" کودکانه شادی کنم و بنویسم، ناچارم در گریه‌زار "مده‌آی ایرانی"جنون بگیرم. غم‌انگیز نیست؟
بیستم دسامبر 2014 واشینگتن
عباس معروفی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر