۱۳۹۳ اسفند ۵, سه‌شنبه

هشت پا را قورت دادم. نزدیک پایان ساعت کار بود که برگشتم دفتر. موسیقی گوش دادم و چند کار را سرو سامان دادم. یک بار سنگین بالون شده بود و الان در آسمونا براش دست تکون می دادم. چه خوب.
یک قورباغه هم دسر بود. مقداری از وسایلم همچنان ته مانده گذشته مانده بود خانه. پله ها را رفتم بالا و بین راه همسایه های قبل را دیدم. می گفتند چقدر یادت هستیم. آقای قاف تعریف می کرد چند روز پیش دم پختک داشتیم یادت کردیم. داستان دم پختک این بود که یک روز وارد پارکینگ شدم دیدم بوی پلویی می آید مدحوش کننده که دارچین هم دارد. حیا را قورت دادم و از لای درز خانه ها بو کشیدم و خانه متهم را پیدا کردم. زنگ زدم و خانم آقای قاف در را باز کرد. سلام خوشحال طوری کردم و پرسیدم ببخشید غذا چی دارید؟ دو نقطه دی! پاسخ آمد دم پختک. گفتم لطفا یک بشقاب همراه با چاشنی غذا بدهید که دارم میمیرم برایش. این را بسط دادم در زندگی که هیچ جا مدیون اعضا و جوارح قلبی و شکمی ام نباشم. هر که و هر چه را دوست داشتم بگویم. بادا باد. آقای قاف زنگ زد خانم قاف در را باز کرد و من را با شوک و خوشحالی  توامان دید. رفتم بالا و کارتن ها را مرور کردم. چند تا دفتر دست نوشتم را برداشتم و الباقی را گفتم ببخشید برود نمی خواهمشان. همه تاروپودهایی که سالها گمشان کرده بودم را هم دادم بروند. آنی که به تنم سالها دوخت نشد، زین پس هم نشود به! پله ها را پایین می آمدم که خانم شین را دیدم. چشم هایش خیس شد وقت خداحافظی و گفت همیشه تو را پشت سر مرد می بینم در خیالم که داری پله ها را بالا می آیی. کاش درها قفل شوند و هرگز نروی دیگر. آغوشش کشیدم و از درهای بسته گذشتم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر