۱۳۹۴ اردیبهشت ۴, جمعه

رنگ بزن


دوش را بستم. حوله تن پوشم را آویزان کرده بودم به در. بعد این همه سال اولین بار بود مارک حوله رو می دیدم . یاد روزی که برای خرید رفته بودم افتادم. زمستان سردی بود. من لاغرتر از الانم بود و پالتوی مشکی پوشیده بودم. پاهام یخ کرده بود. رسیدم توی حجره و به فروشنده گفتم هوا سرده نه؟ گفت خیلی. وقتی ساکن بمونی یخ می زنی. جمله اش ده سال بعد توی حموم باید یادم می افتاد؟ " وقتی ساکن بمونی یخ می زنی. " حوله رو پوشیدم و تیک شب اول هم گذشت رو توی روزگارم زدم. چند تا از این شب ها که در آستانه راه فصل یا وصلی بوده در روزگارمان تیک زده ایم؟ چند تا باقی مانده؟ موهایم را خشک کردم. رفتم سر تمرین. 

۱۳۹۴ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

تجربه دیگری را نوشتن هم جالب بود و هم سخت. به صدای ظرف ها و آدم های کافه شهری دیگر گوش می دادم، چشم هایم را می بستم و چراغ را خاموش می کردم. شب ها از روزگاری می خواندم که ندیده بودمش و حس هایی که نفهمیده و گاه فهمیده بودمشون. بعد از لحظه های سنگین زندگی همیشه انسان قدری آروم و یا حتی بی حرکت می شود و کمی بعد می تواند با توان بیشتری کاری نو را آغاز کند. صبح سرم سنگین بود که چشم هایم را باز کردم و صورتم را آب خنک زدم. سفر کاری ام را برای عیش( واقعا عیش؟) کنسل کرده بودم و حالا داشتم مشت مشت آب خنک به صورتم می پاشیدم. برگشتم توی تخت و فکر کردم کاش بروم پیش ناردونه که تلفنم زنگ زد. مرا می بری پیش ناردونه؟ گفتم می برم و کمی سکوت خط مخابرات را برداشت و گفت نه! سرم درد می کند؛ باشه برای وقت دیگری و مرسی که گفتی منو می بری و خداحافظ! همه هفته همین طور بود. "درون آینه روبرو چه می بینی" طور. به دکتر فکر کردم که چه شوت شد یک هو و یک ساعت بعدش زنگ زد و من دو نقطه خط عمود بودم. به او فکر کردم و بعد تلفن زنگ زد که او دنبالت می گردد می گوید فلانش پیش تو جا مانده! آیا واقعا فلان ما چیست که پیش هم جا مانده؟!؟!؟ نشستم پشت میز به رفتن فکر کردم وایبر اومد روی صفحه که وکیل می گوید نمی خواهی بری؟ تصویری آمد که نشود فاش کسی آنچه میان من و توست و به قرینه معنا طوری شد که نمی خواهم فاش شود اصلا. دلم کته و ماهی خواست، شب خواب دیدم کسی نذری کته ماهی می دهد. در خواب و خیال زندگی ام به سان فیلمی روی پرده در گذر است. فکر کردم داوطلب اول را بنویسم و هفته اول را به پاریس فکر کرده باشم.

از داستان ها: اردیبهشت در من و من در پاریس روان است

زیبایی و زنانگی در من سکنی گزیده، موهایم را وقتی شانه نمی زنم و دوستهایم می گویند ووز اتس سکسی خیلی حالم روی ابرها طور می شود. خوشحالم در جوانی دست تقدیر پرتم کرد پاریس. 
 مادر و خواهرم شهر را ترک کردند. پاریس برایم شهر صندلی های بیرون کافه و مردمان مقبول تری است حالا. اینروزها آفتاب خودش را از پشت ابر ها برداشته و مشت مشت پاچیده توی کوچه و خیابان ها. آدم ها از کت های گرم کوچ کردند به پیرهن های خنک و رهای آبی کم رنگ و شلوارک های کوتاه با عینک های آفتابی و کت های گشاد. شبیه اروپایی ها بودن از نزدیک کم کم دغدغه ات می شود. حواست هست که در بیرون و درون مرتب باشی و نیازی هم نیست که صبح ها خط چشمت را رو به بالا تاب دهی و وسواس آرایش کم کم در تو به وسواس پوشش تبدیل می شود. 
پول به یورو برایت فرستادن یک آرامش خاطر به همراه دارد و پول به یورو در آوردن لذت استقلال در مهاجرت را برایت معنا می کند. اینجا من یک پسر فرانسوی دارم که می برمش پارک و حواسم پرت دختر بچه ای می شود که فکر کنم کلاس باله می رود و داره با خودش تمرین می کنه؛ پز یک... پز دو... 
یک آپارتمان چهل متری که حالا قدر خواسته ی امروزم است. یک کاناپه مشکی با آباژور بلند برگشته روی میز سفید وسط حال. پرده های بلند و قفسه کتابهای فرانسه ام. تخت خوابی که هنوز معشوق و نیمه شب های پاریس را در آن تجربه نکرده ام و به جای آن دوست هایی که ترسیم آرزوی چند سال پیش من از فیلم فرندز بود. بدیهی است حمام و دستشویی هم دارم. داشته و نداشته هایم کافیست. 
امروز بیشتر از قبل با آدم ها می روم  داخل معاشرت. دلم از فرانسه زبانش را بیش و بیشتر می خواهد. دنیای خیال من خیلی سریعتر از آن چیزی است که بتوانم برایتان وصفش کنم. همین که در مترو  با ورود جنتل منی باز می شود و دلم می خواهدش کمی بعد تر خودم را در لباس زیبایی می بینم که از در کلیسا وارد شده ام و همه میهمانها به سمت من برگشته اند. لبخند ملیحی دارم و او را بوسیده ام و ماه عسل خیلی خوش گذشته است و سال بعد بردمش ایران و تخت جمشید را نشانش دادم و... که ناگهان درب مترو بسته شده و من در راه بازگشت از سرعت فکر هایم هستم. حالا هم فکر می کنم روزی می رسد که لاغر شوم البته که حالا هم چربی و گوشت اضافی ندارم و می تونم روی تشک یوگا خودم را تراز ببینم و با افتخار مراتب تقدیر و تشکر را از لایک کننده های صفحه اینستام به عمل آورم. به هر حال یک فازی دارم که چرا انقدر می خوری اما سفر از آن را فعلا نتوانستم و همین طور که رسیده ام خانه و خودم را به سالاد ترغیب می کنم،  کنسرو آش هانی را می بینم. من؟ چشمم به یک قیمه باقی مانده از آخرین سفر مامان هم می افته. شما به چه فکر می کنید؟ من آش را خالی در ظرف کرده ام و پیاز داغ مامان پز را هم به آن اضافه نموده ام و اندکی بعد به آش در کاسه بنفش با سلاح نون های سوپ حمله کرده ام. شکم برآمده به انتخاب های بعدی که درس، سریال در حاشیه و کلاه قرمزی است می اندیشم که دلاورانه با انتخاب گزینه هیچکدام خودم را به تخت می برم. در تخت به زیبایی بلوار نتردام که عصر با قانون "من دوچرخه خودم را می رانم" آن را رکاب زدم فکر می کنم. از زیر پل رود سن کشتی مسافرای خوشحال رد می شد و کنار رود آدم ها هر کدام بتری شراب به دست نشسته بودند و ارگاسم می شدند از این همه زیبایی. باید با دمییان و النا سبد پیکنیک مون رو جمع کنیم و در نزدیکی دور شویم. 
صبح است ساقیا. صدای در بیدارم می کند. گاردین احمق ساختمانه که نیاز به هیچ چشمی روی در نیست برای شناختنش از بس در زدنش در خون و رگش ریشه دوانده. احتمالا تعمیرکار آورده برای لوله ها. با پیرهن خواب کوتاه تابستتونیم در را باز کردم. گاردین و تعمیرکار داخل شدند. یک رب دوشام مخمل روی لباسم پوشیدم و گاردین ما رو تنها گذاشت و بعدش تعمیرکار هم رفت. لباس پوشیدم و موزیک گوش می دادم "بیکاز یور ماین" با دلم تایید کردم آره تو مال منی. یک باوری هست بین من و نزدیک های دورم که می دانیم کسی در جایی هست که آغوشش به اندازه شانه های تو گشوده می شود و برای هم بهترین هستید. چقدر این باور زندگی بخش و نجات دهنده است. حالا که از سالهای ترس " همینه که هست و ادامه دارد" قرن ها دور شده ام عکس هایم طعم لبخند های واقعی می دهد و شب ها با دوست هایم در خیابانها راه می روم و مست می کنیم. شب های تنهایی و دلتنگی در همه جای زمین هست. همین که می بینم امروز خودم چراغ خانه را روشن می کنم و پاهایم محکم ترین ستون ایستایی جهان است، خرسندم. 
در راه فرودگاهم و آخر داستان چه خوب که میهمانم از راه می رسد تا بهاری دیگر را با هم ببینیم.


پ ن: اولین داوطلب نوشته شد. خوشحالم که زاناکس خوانی می کنی داوطلب عزیز.  



۱۳۹۴ فروردین ۲۸, جمعه

داوطلب های یکی پس از دیگری انگار در را باز می کنند، نور می زند و خوب هم را نمی بینیم. فعلن در حال معاشرت با داوطلب اول هستم. نوع ارتباط کاملا می تواند فرای تصور طرفین باشد. 
باید صبر می کردم تا همانی که می خواستم را پیدا کنم. موضوع بسط داده می شود به دوست، تابلوی نقاشی روی دیوار، کاناپه، خودرو، خانه، عشق و همه چی. 

۱۳۹۴ فروردین ۲۶, چهارشنبه

به تعدادی داوطلب جهت نوشته شدن نیازمندیم

تصمیم گرفتم یک مجموعه بنویسم کوتاه و مختصر از آدمهای دیده و ندیده. مجموعه شامل حس های کوچک و بزرگ همین روزهای بهار آنهاست. با هم حرف می زنیم خیلی غیر معمولی. در مورد باد، هوا، سفر و بعد می شوند داستان کوتاه زاناکس. داستانها حس محورند، خاطره محور نیستند. ثبت وقایع و عکس ها در وبلاگ به صورت از قبل چکینگ شده با صاحب داستان اتفاق می افتد. هر کسی می تواند داوطلب باشد، حتی شما دوست عزیز. شاید دو خط باشید شاید بیشتر. کیفیت ملاک حال ماست. اولین نفر اعلام آمادگی کرده. از داوطلبان عزیز درخواست ثبت مشخصات یا ادرس ایمیل در نظرات دارم. داستان شامل حال آدم های دور، نزدیک، دوست و غریبه می شود. باز نشر این پست ذوقم را بیشتر می کند.  اگر کسی را بشناسم می توانم به طور شخصی در مورد این پست از او خواستگاری کنم. 

تنها چیست که می ماند؟



سایه روشن


دستها و مکانها


۱۳۹۴ فروردین ۲۳, یکشنبه

دور باشیم اما نزدیک

اصولا شهره ای هستم برای خودم در زمینه قدرت باقی ماندن و توانایی دوام در حزن تا شادی. حزن ها را بیشتر درک می کنم و بیشتر به یاد می آورم. شادی ها اما برایم عمر حافظه مگس دارند. برای همین بود شاید تصمیم گرفتم اینجا از خوشی ها، سفرها، طعم و رنگ و مزه های خوب بنویسم که یک باری اگر برگشتم، چشم هایم گرد شود و یادم بیاید روزهای خوب هم بوده. 
از همان روزهایی بود که بشکاف به دست افتاده بودم به جان خودم. کمی زیر باران ایستادم و بعد رفتم خانه. در طول راه سعی کردم بفهمم مشکل کجاست اما خیلی سر در نیاوردم و فقط توانستم یک ربع مانده به خانه برای میم وُیس کنم که اگر خانه ای رسیدم با هم حرف بزنیم. میم نوشت هستم و دلم گرم شد. میم را یک روزی توی یک کلاسی دیدم و خیلی دوستش داشتم و دلم خواست برش دارم برای خودم. اما نشد و کمتر و حتی دیگر ندیدمش. تا یک روزی گفتند گذر از کوچه؟ یکی هست که الان وسطای کوچه است. دوییدم برای رسیدن بهش اما وقتی رسیدم که وسطای کوچه دو قدم مانده بود به فرودگاه. داشت چمدون می بست و من فکر می کردم باز هم دیر رسیدم و کجای جهان چه خبر است که نمی رسم به نوشدارویی که دست همانی است که روزی اینقدر خواسته بودمش. من و میم شدیم لانگ دیستنس و از دور هی به هم نزدیک تر شدیم. هنوز هم قصه مون دو پنجره است یکی این سر دنیا و اون یکی اون سر دنیا. 
یک ربع بعد رسیدم خانه و همین طور که لباس هایم را در آورده بودم و برای خودم نوشیدنی گرم درست می کردم میم را گرفتم و دیدم موهایش را ریخته یک ور سرش. چقدر همیشه دوستش دارم و دارم. قطع شد تصویر و بعد برای میم گفتم نُه تا کتاب نصفه خوانده کنار تخت دارم و از اینکه نمی توانم تصمیم قاطع بگیرم که بروم از سوپر ماست بخرم یا از لبنیاتی و اینطور مردد و دهن باز موندم خسته ام. از اینکه سه پروژه را به هیچ جام حساب نکردم و وا داده ام خوشحال نیستم و دلمم نمی خواهد برایشان کاری کنم الان. از اینکه هفته پیش سوسمار زندگی اخیرم را قورت دادم و الان نمی دانم چرا انقدر آن موقع با سوسماره ملاطفت به خرج دادم هاج و واجم. از اینکه هنوز اعتقادم به داشتن دوست صمیمی پتک خورده و خراب است ناراضیم از خودم. بعد میم هعی گفت هوم هوم. نه سرزنش کرد و نه هولم داد. گذاشت همانجا لب پرتگاه انتزاعی حال اون لحظه ام بایستم و خودم دست گیرنده رو به عقب برای خودم و یا کسی باشم که قدم رو به جلو می گذارد. شب رفته بودم استراحت مطلق را دیده بودم و همه راه به از رنجی که می بریم و همین امشب اینطور باید روی پرده چشم هایم برود فکر کرده بودم. به تمام تلاشی که برای زندگی کرد ترانه. به اینکه به سبیل گفت می رم دنبال پریسا و زود بر می گردم. به اینکه  ما قشر زخم داری هستیم که به صدای پشت درهای باز و بسته حساسیم و بی صدا رخت می بندیم و می رویم. به اسباب های توی نیسان فکر کردم. به چمدان بسته وسط خونه جدیدش. به حامد و شماره دوصفر یک روی گوشی . به اون لحظه که میل به بودن در همه ادامه داشت و تمام لحظه هایی که از صدای صحنه تصادف به خودم لرزیدم. 
به تاریخ،  دلم اواخر تیر است. 
سر پیچ خیابان که پیچید توی کوچه خودشان از پشت سر نگاهش کردم، خدای من چقدر دوستش دارم. و چرا تمام این مدت همه در سوء تفاهم زندگی کرده‌ایم؟ بودن یا نبودنم چه اهمیتی در زندگیش دارد؟ به همین راحتی می‌تواند آدمی را مثل قوری لب‌پریده بگذارد پشت در، و برود یکی دیگر بخرد؟ واقعاً؟ صداش کردم. برگشت. چند قدمی جلو رفتم. دلم می‌خواست بروم بغلش کنم بوسش کنم و هیچ حرفی دیگر نزنم، مثل همیشه. اما دیگر پاهام نکشید. همانجا بهش گفتم: «من کتاب نیستم که هروقت هوس کردی بیایی سراغم چند ورقم بزنی سرت را گرم کنی بروی دنبال کار و برنامه و زندگی خودت. من آدمم.» و برگشتم به پستوی تنهاییم، چراغ را خاموش کردم و افتادم روی مبل. +

۱۳۹۴ فروردین ۱۹, چهارشنبه

۱۳۹۴ فروردین ۱۶, یکشنبه

قایقرانان


هر میزی یک میز نیست


خونه هزار تا یاد و یادگاری داره

زیر پل بارون می اومد. تند و زیاد. خورشید کم کم خودشو از پشت ابرا می کشید بیرون تا آفتاب عالم تاب شه. کم کم آدم های سرقرار می رسیدند. چند ساعت بعد تر رسیده بودند ساحل. برگ درختا سبز جوون بود. رنگ سبز جوون می دونید چیه؟ سبز آروم. آخ سبز آروم. آدم ها قلب هاشون تند تند می زد و بعد از اینکه جاگیر می شدن هر کسی می رفت داستان خودشو بسازه. یکی داشت خیالشو پرت می کرد از روی تراس توی صدای نم نم بارون روی درختا. یکی داشت نوشیدنی گرم حاضر می کرد، شومیز روی شونه هاش می پیچید، یکی داشت فقط نگاه می کرد. فکرم رفت تا پارسال همین ساعتا که توی جاده می رفتم. رنگ خاکِ یواش. دونفری ها بَر می داشتنم پرتم می کردن توی حوضچه اکنون. جمع شده بودن توی بغل هم کنار شومینه. یا روی صحنه آهسته داشتن همو نگه می کردن. نگاه. 
یک ساعتی از نیمه شب چند قدم مونده به آب دست همو گرفته بودن همه زیر بارون فقط می چرخیدن. انگار از دنیا هر چی خواسته بودن نداده بوده باشه و الان هیچی نمی خوان دیگه. انقدر رها، انقدر وصل. ظهرش به وقت ابر در همه آسمان پخش، ماهی را توی روغن فراوان خوابانده بودند ترد و تازه و عالی. سبزی ها را به پلو زده بودند و بوی سیر راه انداخته بودند. ازدحام خانه خوشبخت؟ آوهوم همون.
یک جایی هم هست که تمام می شود زمان در تو و در حین بودن دل بریده ای. در حین ماندن رفته ای. از آدمها . از مکان ها. بی سر و صدا و شاید هم پر قیل و قال. و آخ از تمام لحظه هایی که برگشته ای و بر نگشته ای. از کافه توی باغ بزرگ وسط شهر. از میدان اسپانیای رُم. از عکسی که داری دستت را می ندازی روی شانه مرد و عکاس دستش خورده و شده ثبت. از برف پشت شیشه کافه بهمن ماه دو سال پیش خیابان بهستان. چند جای دیگر برای گیر کردن باقیست؟ 
 

۱۳۹۴ فروردین ۱۴, جمعه

برای میم نوشتم چرا نمیرم خانه. البته حدسیاتم را نوشتم. باید می رفتم بین تمام کارتن هایی که ده سال به نام " این زندگی من است" جمع کرده بودم و آنها را باز می کردم و باز هم دور می ریختم و دور می ریختم. باید از یک جا شروع می کردم. نمی دانم چرا خودم را روزهای آخر لوس کرده بودم و از بغل خودم بیرون نمی آمدم. خانه را گرفته بودم و اسباب کشی و در را قفل کرده بودم و نوشته بودم "دان ایت". انگار وظیفه ام فقط جا به جایی بود. یک رسمی هست وقتی کسی در جایی با عزیزی زندگی می کند و آن را از دست می دهد بستگانش هعی می گویند از این جا برو. اینجا جای خاطراتتان هست. من اما نرفتم تا خاطرات بروند؟ تا خاطرات نروند؟ تا چی واقعا؟ تا خستگی ام در برود و کم کم کوچ کنم؟ حالا هر چی! بالاخره که رفتم روی خانه تابلوی "من از اینجا رفتم" زدم وتمام. پهن نمی کردم زندگی ام را. نمی شد انگار. چرا؟ نمی دانم. تا اون روز برای میم نوشتم باید بروم در خانه را باز کنم. خودم را بردم بیرون حسابی راه رفت. بعدش بردم خانه. خوب کمی کار داشت تا بتوانم بگویم هوم سوییت هوم. کارتن ها را باز کردم و صبح که روی تخت جدید چشم باز کردم به صبح از همان تصویر عکس گرفتم و فرستادم برای میم که آمدم و ماندم. میم نوشت چه خوشگل. حالا مشغول  در خانه خو کردنم.