۱۳۹۴ فروردین ۱۴, جمعه

برای میم نوشتم چرا نمیرم خانه. البته حدسیاتم را نوشتم. باید می رفتم بین تمام کارتن هایی که ده سال به نام " این زندگی من است" جمع کرده بودم و آنها را باز می کردم و باز هم دور می ریختم و دور می ریختم. باید از یک جا شروع می کردم. نمی دانم چرا خودم را روزهای آخر لوس کرده بودم و از بغل خودم بیرون نمی آمدم. خانه را گرفته بودم و اسباب کشی و در را قفل کرده بودم و نوشته بودم "دان ایت". انگار وظیفه ام فقط جا به جایی بود. یک رسمی هست وقتی کسی در جایی با عزیزی زندگی می کند و آن را از دست می دهد بستگانش هعی می گویند از این جا برو. اینجا جای خاطراتتان هست. من اما نرفتم تا خاطرات بروند؟ تا خاطرات نروند؟ تا چی واقعا؟ تا خستگی ام در برود و کم کم کوچ کنم؟ حالا هر چی! بالاخره که رفتم روی خانه تابلوی "من از اینجا رفتم" زدم وتمام. پهن نمی کردم زندگی ام را. نمی شد انگار. چرا؟ نمی دانم. تا اون روز برای میم نوشتم باید بروم در خانه را باز کنم. خودم را بردم بیرون حسابی راه رفت. بعدش بردم خانه. خوب کمی کار داشت تا بتوانم بگویم هوم سوییت هوم. کارتن ها را باز کردم و صبح که روی تخت جدید چشم باز کردم به صبح از همان تصویر عکس گرفتم و فرستادم برای میم که آمدم و ماندم. میم نوشت چه خوشگل. حالا مشغول  در خانه خو کردنم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر