۱۳۹۴ فروردین ۲۳, یکشنبه

سر پیچ خیابان که پیچید توی کوچه خودشان از پشت سر نگاهش کردم، خدای من چقدر دوستش دارم. و چرا تمام این مدت همه در سوء تفاهم زندگی کرده‌ایم؟ بودن یا نبودنم چه اهمیتی در زندگیش دارد؟ به همین راحتی می‌تواند آدمی را مثل قوری لب‌پریده بگذارد پشت در، و برود یکی دیگر بخرد؟ واقعاً؟ صداش کردم. برگشت. چند قدمی جلو رفتم. دلم می‌خواست بروم بغلش کنم بوسش کنم و هیچ حرفی دیگر نزنم، مثل همیشه. اما دیگر پاهام نکشید. همانجا بهش گفتم: «من کتاب نیستم که هروقت هوس کردی بیایی سراغم چند ورقم بزنی سرت را گرم کنی بروی دنبال کار و برنامه و زندگی خودت. من آدمم.» و برگشتم به پستوی تنهاییم، چراغ را خاموش کردم و افتادم روی مبل. +

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر