۱۳۹۴ خرداد ۸, جمعه

صبح است ساقیا


از بقیه خداحافظی کردم و زیر باران دلم خواست تنها برگردم خانه. میدانید گاهی آدمها دارند یک برنامه تلویزیونی می بینند و یا در کارگاه بحران نشسته اند و به نظرشان دنیا خیلی کول و راحت است. تعصب و جدال و زیاده خواهی نیست. اما یک ساعت بعد می بینند اووووووه چه همه از اون راه دورند. باران تند با گل و لای می رفت توی صندل تابستونی آبی کله غازیم. هنوز پاهایم را دوست دارم. هم روح شان که همه راه را آمده اند و جایم نگذاشتند و هم فیزیک شان را که کشیده و تراشیده اند. یادم است یک روز عصر در حیاط خانه پدربزرگ باد زیر دامن بلوغ ام افتاده بود که عمه خانم گفت چقدر پاهای کشیده ای داری. مواظب آنها باش. و من هیچ وقت دلم نخواست یاد بگیرم مواظبت یعنی ترسیدن. باران تند حالا بند آمده بود و من جشن عقد بچه ها را نرفته بودم و لاته ام تمام شده بود و می خواستم برگردم خودم را پیداتر کنم. صبح یک بار دیگر فهمیدم هیچ وقت یادم نخواهد رفت که یادشان رفت و من در مدرسه جا ماندم و حتی می توانم وقتی ماجرا را برای نوه هایم می گویم قلبم پلاسیده شود و یادم نباید برود هرچه که نابودم نکرد، بزرگم کرد. حالا دراز کشیده ام تا بختک جمعه از رویم بگذرد.

۱۳۹۴ خرداد ۴, دوشنبه

آخ نمی توانم اشکش را ببینم. آخ نمی توانم صورتم را بی تفاوت رو به چمن ها نگه دارم و صدای فین فین ش را نشنوم. به خدا که آدم فقط با زاییدن مادر نمی شود. به خدا که اگر بدانم او روی تخت خوابیده و جایش راحت است، زمین برایم پر قو می شود. وقت اضافه میاورم بین کارهایم تا هزار بار چک کنم که ناهار یادش نرود. چه کنم که هر چیزی از او به من رواتر است. چه کنم که هر زهری که در کامم ریزد جانم را به لب نمی رساند. چه روزها و شب ها که دلم را پشت گیت پرواز فقط و فقط برای او جا نگذاشتم. کمی بگذرد آرامتر می شود. یکی از موهای سرش که سفید شود می فهمد آدم به امید زنده است. آدم بی امید دار قالی و دار سقفی برایش حکم دست گرمی دارد.

۱۳۹۴ خرداد ۳, یکشنبه

فرار یک خداحافظی مطلوب نیست. داری می ری چون راه حلی برای مساله پیدا نکردی و توی راه هم شاید هر کار ممکنی بکنی. خیلی بی خواب بر می گشتیم خانه. تا رسیدم زیر اندازم را پهن کردم و دراز شدم. نشد بخوابم. صبح دانسته بودم گاهی چند تیر از چند طرف تو را نشانه می روند و امانت نیست. گاهی سرنیزه هم عشق دارد و هم زهر.
حال باید چه کنی؟ حوصله! دانه دانه تیرها را بشناسی و بعضی را جدا و بعضی را در جان فرو کنی.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه

گفته کدام پل کجای دنیا خراب شده که اینجوری می شه؟ یک نارضایتی سطحی از اتفاقی است که راوی آن را درک نکرده یا چی. فرهاد و خسرو سر یک شیرین چرا باید سر بدهند و کوه بکنند؟ ایا ادم کم است که ترنیب یارگیری معما گونه است؟

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

پا گذاشته اید در قبرستان ماشین ها؟ شکوه از دست رفته اش را دیده اید؟ صدای آخرین نفس های سرنشین ماشین های چپی را شنیده اید؟  رنگ و برق روز اولشان، صدای بوق آخر، صدای سکوت ممتد... ساعتی بین شان راه رفتم. داشبورد سالم بود و ایربگ ها پاره شده بودند. روی صندلی ها هیچ ردی از خون نبود. دنده، فرمون سر جایشان بودند. سقف از وسط کمی فرو رفته شده بود. یک دنیایی نرسیده به برزخ است. 

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۹, شنبه

گل گاو زبان با نبات دم کردم. به گمانم عطارها به چشم آنکه از در وارد می شود و طلب چنین دمنوشی می کند نگاهی زیر چشمی می اندازند و زیر لب می گویند آخ مادرت بمیرد دل بیقراری داری جوون؟ 
جوونی است دیگر... 
دمنوشم را برداشته ام برگشته ام به تخت. هر آنچه در برون می گذرد با ما کاری ندارد.

سر مکش ای دل که از او هر چه کنی، جان نبَری


آنجایی که نتوانست نیک برود از آینده زن، چیزی بود که رنگ عشق نداشت. پای هیچ بچه ای هم وسط نبود و آبرو هم طبعا به قدر کافی رفته بود. اما ماند و ماندنش مثل پلی بود که از پشت ویران می شد. 

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

از داستان ها: عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست، عشق گوید راه هست و رفته‌ام من بارها

صدای آسانسور بیدارم کرد. چرخیدم تو تخت و با پا یک جای خنک از ملحفه را پیدا کردم. همه دو شب گذشته حمله کرد به حافظه ام. چشمهام باز شد و آنها را بستم. چشم بستم. صبح آفتاب را دلم نمی خواست و پتو را کشیدم تا بالا و صدای تلفن را بستم و دلم خواست خواب بمانم. کاش همه این سالها خواب مانده بودم. 
مردنخواست. چقدر نخواستن درد داشت. آیا همه اونایی که من نخواسته بودمشان هم اینقدر درد کشیده بودند؟ آنها هم هزار تا بغض را قورت داده بودند. چقدر خواسته نشدن درد دارد...
جای خنک دیگه ای از ملحفه را پیدا می کنم و پامو آروم می کشم روش. همه ی نمی زارم تنها بمونی ها، همه ی دوری ها می رن می رسن به جاده های دوری که منو توی خودشون گم می کنن.
همیشه رفته بودم زودتر از ترک شدن. ترس از ترک شدن داشتم شاید. اما این بار خلاف مسیر خواستم حرکت کنم. بایستم و با همه چلنج های موجود بگویم عشق قوی تر از ترس است. عشق قوی تر از باور و سنت است. دستهایم را بالا گرفته بودم و تکانش داده بودم که من را می بینی؟ منی که در آغوش گرفته ای بارها. مرا که در را پشت سرم هزار بار به ناز و ده بار به تلخی بسته ای و رفته ام.
می چرخم به راست. رو به دیوار. ای خدای درهای باز... از گوشه چشمم قطره ای قَــلت می خورد و گم می شود. حالا باید چه کار کنم؟ حالا باید از کجا چه چیز را شروع کنم؟ ایمَجین؟ من داشتم با هم بودن را ایمجین می کردم. حالا باید چه کار کنم؟ چقدر قدرت می خواست همانطور بی حرکت روی تخت کنارت دارز بکشم و حرف هایت را گوش کنم و چقدر تو آرام و منطقی بودی، آخ که من را طوفانی از درون فرو ریخته بود. تو مرا خیلی قوی بار آوردی. همانطور که گفته بودی اگر بقیه چهل درصد کارهاشونو باید خودشون انجام بدن تو باید نود و پنج درصد خودت باشی حالا هم باید خودم می بودم. دست بردم توی کیف و از امتداد پاها، از فاصله قدها، از نور، از دستهایت ، ازپاهایم عکس گرفتم. چقدر همه ستودنی های رابطه در این کادر بودند. 
مساله ای که نمی فهممش یک فشاری است که از گلویم به چشم هایم به ناگهان منتقل می شود. کجا؟ همین حالا، وقت مسواک ( آیا می دانستید وقتی دارید مسواک می زنید همزمان نمی توانید یه دل سیر اشک بریزید؟! مثل عطسه کردن با چشم باز) وقت بالا کشیدن موکتیل با نی و هر وقت لعنتی ِ دیگری. این فشار برابر نیست و آن حجم نا برابری که از گلویم به چشمم نمی ریزد، روی قلبم سنگینی می کند. یک هاله ای از بغض که به اشک تبدیل نشده دور قلبم را دارد می گیرد و ای کاش می توانستم قلبم را از سینه در آورم و همه حالش را فوت کنم و خوبش کنم و برگردونمش به سینه. کسی که داستان رفتن ها و برنگشتن ها را بلد است لطفا صدای من را که اینجای جهان از بغض در بالشم فرو رفته ام بشنود و معادله برابری جهان را برایم ثابت کند. 
ترس از آبرو؟ دیگر ندارم. حتما روزی زنی انقدر کسی را خواسته بوده و نخواسته شده بوده که سنت گفته مردی اگر تو را بخواهد در خانه ات را می زند و از آن روز برای این حالی نشدن رو به این سنت در جهان میل کرده بودند. خوشحالم که انقدر صادقانه ترس های مان را توانستیم هر دو به یک پرده زل بزنیم و بگوییم. خوشحالم که حالا می دانم از دل سوزی هیچ کداممان برای رابطه مان تصمیم نگرفتیم. یکی کله شق تر بود و یکی مثل همیشه عاقل تر. دست چپم را می گذارم روی شانه راستم و خودم را دلداری می دهم که می دانم سخت است اما سخت تر از دو سال بعد نیست. می دانم که چند روز بعد کمی بهتر می شوم، فقط کمی چشمهایم ورم می کند و کمی بی ذوق تر از همیشه چمدانم را می بندم و تا فرودگاه سرم را تکیه می دهم به صندلی تا هیچ نگاه بار آخری به این شهر نکنم. ندیدن و رفتن مگر بهترین انتقام نبود؟ 


پ ن : از دور اما نزدیکی مخاطب تنها یک بغل خیلی دور می ماند و بس. 

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۲, شنبه

تلاقی دیوار ها


در دور دست ها صبح است ساقیا


حال ها


این بار خیلی طول کشید. سکوت کردم و فقط نگاه. بیدار شدم و فراموش هم نکرده بودم که اندکی خشم خار دار درون سینه دارم. لباس پوشیدم و رفتم قصابی. برگشتم خانه با یک کیسه گوشت تازه. یک لایه پیاز چیدم. لایه بعدی گوشت و سیر و نمک و خارت خارت فلفل تازه سابیدم. به رسم ناردونه ظهر روزهای تعطیل غذای مفصل داشتن، خواسته بودم عیشی به پا کنم. خشم هم بود اما. انگار دستی از راه های دور سرم را نوازش می کند. دور میز جمع می شویم و فقط بشقاب خودم را نگاه می کنم. همین که سکوت را تمام می کنم، خشم خاردارم را بالا می آورم یعنی مطبخ خانه کار خودش را کرده. 
پس از بامداد است. شماره ای را برایم می فرستد دوست. گوشی را می گذارم بالای سرم و فکر می کنم چقدر خشم خاردار خانه را خوب تمیز کرد. آن طوری که وقتی به خودم آمدم که با شورت توی راه پله داشتم زید گلدان را رُفت و روب می کردم.