۱۳۹۴ خرداد ۴, دوشنبه

آخ نمی توانم اشکش را ببینم. آخ نمی توانم صورتم را بی تفاوت رو به چمن ها نگه دارم و صدای فین فین ش را نشنوم. به خدا که آدم فقط با زاییدن مادر نمی شود. به خدا که اگر بدانم او روی تخت خوابیده و جایش راحت است، زمین برایم پر قو می شود. وقت اضافه میاورم بین کارهایم تا هزار بار چک کنم که ناهار یادش نرود. چه کنم که هر چیزی از او به من رواتر است. چه کنم که هر زهری که در کامم ریزد جانم را به لب نمی رساند. چه روزها و شب ها که دلم را پشت گیت پرواز فقط و فقط برای او جا نگذاشتم. کمی بگذرد آرامتر می شود. یکی از موهای سرش که سفید شود می فهمد آدم به امید زنده است. آدم بی امید دار قالی و دار سقفی برایش حکم دست گرمی دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر