۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۹, شنبه

گل گاو زبان با نبات دم کردم. به گمانم عطارها به چشم آنکه از در وارد می شود و طلب چنین دمنوشی می کند نگاهی زیر چشمی می اندازند و زیر لب می گویند آخ مادرت بمیرد دل بیقراری داری جوون؟ 
جوونی است دیگر... 
دمنوشم را برداشته ام برگشته ام به تخت. هر آنچه در برون می گذرد با ما کاری ندارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر