۱۳۹۴ تیر ۶, شنبه

خامه را با علاقه نه چندانی به خود خامه ریخت روی مرغ. من همان طور پای کانتر این پا و آن پا می کردم. بعد ترش نشستیم در مسیر باد برج های آسمان خراش. داشتیم حرف می زدیم. تلفن زنگ خورد و من با بی اطلاعی از آن که چه کسی است که می خواهد مرا بشنود، پاسخش را دادم. کمی بعد  تر رفته بودم توی اتاق. نه نیستم. بیرونم. بعدا تماس می گیرم. که چی؟ نه سعی می کنم سالهای دور را فراموش کنم. در مسیر بادها آدم های دور آدم را می برند. من سخت به ریشه درخت بی برگ و بارم ایستاده ام تا باد بگذرد و طوفان تمام شود. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر