۱۳۹۴ خرداد ۱۶, شنبه

فرصت تولد دوباره نیست

ساعت های ابتدایی بامداد بود و همه ماشین های همراه پیچیده بودند توی آخرین خروجی مقصد. جاده باریک بود و نور هم نبود و گاها راننده ها چراغ ها را هم خاموش می کردند و فقط خاک ماشین جلو دیده می شد. ابتدای جاده جایی بود که آخرین تابلوی وزارت راه نصب شده بود. ایستادیم و راهنمای راه پیاده شد. همه راننده ها را پیاده کرد تا هم هوای خنک استشمام کنیم و هم بگوید مسیر هموار نیست و مراقب باشیم. قول گرفت که چراغ روشن برویم و طبعا عهد پایداری نبود. نشستم دست بردم به تلفن همراهم تا ساعت را ببینم. واقعا زمان آنجا به چه کارم می آمد؟ شاید زمان سنجش از هر زمانی برایم مطمئن تر می بود. صفحه اش روشن بود و کسی داشت زنگ می زد. حالا زمان به کارم می آمد. این وقت شب زمان رجعت است؟ حالا چراغ خاموش گردنه ها را بالا و بالاتر می رفتم و حس زرافه ای را داشتم که دوست ندارد کسی به گردنش دست بزند. در چنین راههایی شاید کسی باشد در خیلی دورترها که خیلی دلتنگ است و مرغ دلش در سینه بند نمی شود. مکانیزم دفاعی من می گوید کمی بگذرد خوب می شود. حتی محتمل است کسی باشد همسفر طور که دلش بخواهد دست های همسفرش را بگیرد و کجا بهتر از رشته کوه های همیشه وصل که بوی فصل نمی دهند؟ کجا بهتر از یک سفر می تواند آغاز دو نفر باشد؟ جایی که میل به پایان را بی نهایت نخواستنی می کند. کجا بهتر از یک سفر برای شروع یک پایان؟ راهنما راست می گفت جاده باریک و خطر سقوط ما فراوان بود.

۱ نظر:

  1. و وقتی سقوط میکند حتی همسفری که دستش را گرفته بود چیزی یادش نمیماند... فعل رفتن خیلی فعل است

    پاسخحذف