۱۳۹۴ مرداد ۷, چهارشنبه

با قاب طلایی بنویسید: ترس از بسته شدن در



آلمانیها یک اصطلاح خوبی دارند برای گروهی از ترسهای ناشی از زندگی در دنیای متمدن که مزمن و رایج هم هست در بسیاری از فرهنگها و ورژن وطنی اش هم که بحر طویل است اصلا. می گویند  *" ترس از بسته شدن در" 
 کاربری اصطلاحش هم برای کسی است که فرضا روشنی بسیار حاکی از تعدد شمعهای روی کیک تولدش یا حاصل تفریق عدد روی تقویم دیواری  از عدد توی شناسنامه اش یا ظهور چروک جدیدی کنج چشمش یا حقیقت قد کشیدن فرزندش یا معدل سنی همکلاسی های دانشگاهش را می بیند و فکر می کند ای وای... کار من و زمانم دیگر تمام است و عمرم رفت و الان  برای همه چیز دیر شد...
بیماری هول و هراس ناشی از تمدن، سندرومی است که هر از گاهی می آید و می رود و شاید هم نمی رود هرگز. همیشه  میتواند  از هر گوشه ای بروز کند و روی دامن زندگی طرف بنشیند و برنخیزد. عین وقتی که مثلا توی فرودگاه همه راهرو ها را گلچین گلچین رفته ای و سر صبر دل بازی کرده ای و خدانگهدار گفته ای که ناگهان می بینی گیت دارد بسته می شود و اگر نجنبی مانده ای پس بی نگاهی به پشت سر می دوی. مثل وقتی که هی منتظر پیدا کردن "آدم" ش مانده ای و عوض و بدل کرده ای و اما به آنی دیده ای گویا دور و برت دایم خلوت و خلوت تر شده و انگار کسی نمانده روی زمین و تو کرگدن تنهای زمینی و می نشینی و برای تصویر تنها ماندنت در سالهای بعد بغض می کنی. می خواهی اسمت را بنویسی دانشگاه ولی چون شنیده ای که خواهرزاده دهه هشتادی ات دارد پذیرش از کره مریخ می گیرد از جوگندمی مویت شرم می کنی و می گویی ولش کن. جشن ازدواج تک تک دوستانت رفته ای یا بچه هاشان را برده ای پارک پس به اولین کج و کوله ای که سر راهت سبز می شود می گویی بیا ازدواج کنیم ... بالاخره دست به یک کاری می زنی یا از کاری صرف نظر می کنی...همه هم از ترس نرسیدن. از ترس تنها ماندن. از ترس پیر بودن. از ترس نزاییدن.
 ترس از بسته شدن در، به دید من از سر اتلاف وقت و مواجهه با نتیجه اش نیست. از سر به موقع اش جیک جیک مستونت بود و فکر زمستونت نبود هم. چنین هراسی که از سر ندانستن است. ندانستن اینکه آنورتر هم راستش چندان خبری نیست. گیرم که یک مدرک شد سه تا و یک همسر رسید به فرزندان و نوه ها.  گیرم که به جای اخذ تخصص در بیست و سه سالگی، دارد می شود یک شغلی  در چهل و سه سالگی. به جای پرش های مرحله به مرحله و رسیدن به خط پایان زندگی  قبل از چروک خوردن پستان و دور لب، یک جایی اصلا خسته شده ای و دلت نخواسته بروی جلوتر... مگر واقعا چه می شود؟

ترس خورده هایی که به نظرشان همه تند تند رسیدند و اینها هیچ شدند و زندگی پوچ گذشت، که الان فلانی ها همه سه بچه وچهار نوه و تجربه پنج ازدواج دارند و اینها هنوز یک دیت خشک و خالی آنلاین هم ندارند؛ که عکس می بینند و آه می کشند از بساری ها که هنوز به چهل نرسیده، دو خانه و سه ویلا دارند و تا خاک شاخ آفریقا را هم به توبره کشیده اند و اینها تازه می خواهند بروند دوبی را ببینند؛ ...خب که چه؟
دیگر از کشور چین که تندتر و زودتر و "بشو"تر نداریم که... من هر کدامشان را می بینم در بیست و پنج سالگی دکترا دارند با یک بچه مجاز در بغل و کلی سفر که صد تا دوربین با خودشان برده اند و از همه سوراخ هایش هزار تا عکس گرفته اند. خب؟ الان چه کار باید بکنیم؟ ما آن شکلی نیستیم. برویم بیابان همگی خودمان را حلق آویز کنیم؟
آن دکترای در بیست و پنج سالگی را خب شما در پنجاه سالگی ات بگیر اگر گرفتنش برایت مهم است. آن هزار تا سفر تند تند بدو بدو را شما دو تاش را برو با دل راحت و آدم موافق یا اصلا تنها و سر صبر. همه آن ویلا ها و خانه هایی که آقازاده ها و زد و بندکن ها در بیست و پنج سالگی سند زدند، شما تلاش کن یکی اش را یک زمانی بالاخره داشته باشی و چه سندش مال تو بود چه نبود یک جوری زندگی کنی که زیر سقفش قاه قاه بخندی و فیلم خوب ببینی و موسیقی به درد بخور بشنوی و برقصی و عشق بورزی. این بیست و پنج سال عقب مانده از همه تند ها و زرنگ ها و واردها و خرشانس ها و  "بِرِس" های این وسط را هم، خب بیشتر و آرامتر پیوسته زندگی کن. حالا ما نشد که بشویم وهی هر وقتی که اراده کردیم برسیم. قرار نیست که همه شکل هم باشند. یک گروهی هم این شکلی می شوند. در زندگی بعدی اگر بدبختی گرفت و باز مجبور شدیم دنیا بیاییم، یا خرگوش تند پا بشویم یا چینی ذوب در پیشرفت جهان-وطنی.صلوات بلند.
برای پایان کار این یکی عمر، به قول همین آلمانها:  وقتت را به گفت و شنود چرندیات تلف نکن، دورت را خلوت کن و دو سه تا رفیق اصل داشته باش و آبجویت را خنک نگه دار. 
مسابقه نیست جدی. مگر که بیمار مسابقه دادن و شکست خوردن از سایه ات باشی. که خب... خیر پیش +

۱۳۹۴ مرداد ۵, دوشنبه

آش رشته غلیظ با پیاز داغ فراوون رو با لذت هر چه تمامتر می خوردم و کامنتم حینش بند نمی اومد از بس دلم خواسته بودتش. اما کمی بعدترش وسط جدا کردن سیب زمینی های خیس نخورده قیمه و ریختنشون روی پلو خواسته بودیم وایسیم پای یک قول. از آنجا به بعدش را خیلی یادم نیست. فقط خاطرم هست چند قدم تا گالری رفتم و گردنبند را دادم تا تعمیرش کنند و یک قبض گرفتم و وقتی برگشتم یادآوری کردم برود تا دیر نشده. رستوران می شود شبیه گیت پروازهای خارجی گاهی. جمله های آخر هم یادم هست و هر شب قبل از اینکه چشم هایم را ببندم زمان را به یاد می آورم. از کجا؟ از همان لحظه گفتار آن جمله ها که چشم دوخته بودم به لبهایش تا ادای کلماتش را ضبط کنم که تکرار می کرد متعهد، متفکر و عاشق ... و بعد دست های هم را فشردیم و مثل غریبه ها به احترام خداحافظی مان ایستادیم. چند ثانیه بعدترش او پشت ستونها رفته بود و من سر کشیدم تا باز ببینمش و او برگشت تا باز ببینتم و برای هم دست تکان دادیم و قول دوری مان را آغاز کردیم. 

۱۳۹۴ مرداد ۳, شنبه

در آستانه سرما


کسی که نمی خواهد برود طبیعتا نمی رود. اما آیا ماندن ما در جایی که می دانیم کسی نمی رود و دلمان هم ریش است عقلانی است؟ اینکه کسی را دوست داری اما برای خودت دوست داری مفهومش هزار تا دفتر صد برگ سفید و خالی است. یک روزی آن ور میز داشت برایم از آدم های زیر پل پناه گرفته می گفت. راست هم می گفت. یک روزی طوفان هم آمده بود و ما زیر یک پلی که هر دو پناه گرفته بودیم ، هم را دیده ایم. حرف حسابش این بود ما از ترس بر گردباد ها رفتن زیر پل مانده ایم. من چه کار کردم؟ نباتم را از چای آوردم بیرون. شیرین تر نمی خواستم بشه. می خواستم سرم را از زیر پل بیاورم بیرون و بی اینکه به آسمون نگاه کرده باشم دست هایم را فرو کنم در جیب و بروم. کمی چایی خوردم و از زیر پل آمدم بیرون. کمی نور زیاد بود اما شب هم بود.

تنهای دنیا

نوشته برام وسط آمستردامم. واقعا وسط؟ 

محو آباد


گُل در گِل


دریمر

آدم ِ سرزمین رویام. اونایی که می نویسن زیر پروفایلشون دریمر، من توی ذهنم نوشتم. از خواب پریدم. هوا هنوز تاریک بود. باورم نمی شد که انقدر واضح همه چی رو یادم می اومد. خوام برد و صبح هیچی یادم نبود. 
چند ساعت بعد نوشتم باید ببینمت. اصولا فردا جواب می داد. همون موقع نوشت کجایی. آماده شدم راه افتادم. 
در باز شد. پشت دیوار نیم رُخش دیده می شد. بغل یواشی به طور شانه به شانه دادیم به هم. برایم گل گاو زبان ( دم نوش مناسب با آداب بی قراری) دم کرد.
چند ساعت گذشت به حرف. کمی بعد ترش سبابه ام را تنظیم کردم دیدم  ایستگاه خبری سلامتی می گه چقدرآرومم. گفت تو آرومی واقعا". لباس پوشیدم و برگشتم خانه. توی تخت. به سنت تابستان و هوای گرم و ملحفه سفید خنک. آدم خوشبخت است اگر دوستی داشته باشد که بتواند درباره دریمر بودنش به او بگوید. 

۱۳۹۴ تیر ۳۰, سه‌شنبه

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

نمی دونم این تویی که نوشتی یا نه. اما من می دونم این منم که دارم اینو می نویسم و حس می کنم یه روزی تو میای اینجا و اینو می خونی. همه نوشته های اینجا مال من نبودن و نیستن اما این مال منه. پاییز خواستنی ترین فصل سال بود برام و هست. پاییز بود که پله های موسسه رو می اومدم پایین و رسیدم به جایی که منو برای همیشه برد از روزهای دور به روزهای نزدیک امروز. اولین نفری که دیدم تو بودی. تو را با موهای مشکی. خواستنی. چرا؟ نمی دونم. همون موقع با صدای بلند به کنار دستیم گفتم این چه خوبه. دلم چه می خوادش. تو اون روزا منو اصلا ندیدی و یا اینکه نمیخواستی ببینی. چرا؟ نمی دونم.
یه روزی که داشتیم رو به یه آینه تمرین می کردیم دیدم موهام چقدر خوبن و اونجا تازه داشتم کم کم دست می کشیدم روی دلم. من از اونجا می دونستم تو یه روزی یه جایی از زندگی من قرار می گیری. اما نمی دونستم زمانش کی هست. من دیر کردم یا تو دیر کردی؟ اما تو امن ترین آدمی بودی که همه راه سفر می تونستم براش از خودم و ترس هام بگم. تو پیچیده ترین آدمی بودی که ساده ترین قلب رو داشته. یک جایی من خواستم دست بگیرم سمتت؛ ترس از دستگیری داشتم. یک جایی تو خواستی و نگرفتی. آخ که نگرفتی. اما بین همه خنده هام این روزها تو هستی. اینکه ناب و خالص خواستی تا پرنده توی دستت رو بگیری رو به آُسمون، چشماتو ببندی تا بال زدنش رو نیبینی اما صدای پر کشیدنش رو بشنوی.بین همه خنده هام یک " اشارات نظر نامه رسان من توست" هست.

۱۳۹۴ تیر ۲۸, یکشنبه

صبح ...


پشت پنجره ها


من تصمیم گرفته بودم و باید فقط استارت می زدم و راه می افتادم. اما واقعیتش این بود که پاهام روی پدال می لرزید و ممکن بود هر لحظه خاموش کنم. اینجای زندگی اما من می خواستم خاموش نکنم. 
قرار بود دوستام نباشن و با زدن دکمه ای انگار آدم ها قرار بود غیب شن. ترس؟ بله دارد. انسان ذاتا اجتماعی است. اما همون موقع آدم هایی که با آبلیمو بی رنگ شده بودن هم ظاهر شده بودن. فقط من نمی دیدم. باید صبر می کردم. همون فن صبر کردن تا باز شدن گل که توی پست های قبل نوشته بودم. لطفا ایمان داشته باشیم و صبر کنیم. روز های خوب ِ نرم ِ یواش ِ آبی سبزِ کم رنگ هم میان.

۱۳۹۴ تیر ۱۶, سه‌شنبه

لانگ تایم

خیلی خوشحالم که الفبا را خوب یاد گرفتم واصلا هم مهم نیست که دیکته کلاس اولم را از ته دفتر و از چپ به راست نوشتم و معلم بهم یک نوزده بر عکس داد و احتمالا انقدر خلاق نبوده که من را صدا کند و بپرسد چرا از آخر به اول می نویسی و جهان را هم واروونه می بینی آیا؟ 
در سفر بودم نیمی از نیمه شب گذشته بود. توی اینستاگرام اون پاکت بالا قرمز شد. کسی دایرکت نموده بود. ما با هم بزرگ شده بودیم و حالا این وقت شب مستاصل بعد این همه سال می خواست بپرسد آیا جدایی درد دارد؟ اینقدر برهوت شده بود که زمین ازجدا مانده ها خالی شده بود که او باید در گوگل ارث می گشت و می گشت من را که این همه دور وسط دره ای بین درختهای بلند زیر ابرها دنبال ستاره می گشتم را پیدا می کرد؟ لابد! 
اینکه درد دارد یا ندارد را چطور باید به کسی که هنوز آن ورِ خط مانده است حالی کرد؟ بهتر نیست بگویم کمی بیشتر فکر کن و خودت را شیر فهم کن که چرا می خواهی این کار را کنی که بعد تر خودت دو شاخ نمانی با خودت. خودم اما در نظرم مانده بود که چقدر با خانم میم  کیف شان کوک بود و همه با سبابه نشانشان می دادند به هم. اما روزگار است دیگر. انتخاب های خاص خودش را دارد. دیر یا زود.  پرسید حالا تو کجای کاری کمی مکث کردم و بعد گفتم از نظر مکانی ، کمی شرق تر از جایی که تو روی تخت خواب دو نفره تان تنها خوابیده ای... روی زمین... توی دره ای تاریک از نور و روشن از مهتابی که خودش را پشت ابرها پنهان کرده و رُخ نمی نماید... از لحاظ زمانی در آداب دوری و بی قراری. قبل از شب خوبی داشته باشی گفتمش که کمی خوابهای تنهایی خوبی داشته باش و در یک قابلمه قیمه و قورمه سبزی را با هم نپز. خط فاصله بین کلماتت نگذاری خودت هم بعدا نمی فهمی چی نوشتی.

۱۳۹۴ تیر ۱۴, یکشنبه

این متن ممکن است کمی طولانی شود و طبق سنت دیرینه می توانیم از ابتدای داستان با یک بوسه همدیگر را تا بستن صفحه نوشتن های خانم زاناکس همراهی کنیم. 
هفت روز پیش رفتم شهر کتاب. باید دو تا کتاب که تصوری از قطر آنها نداشتم را می خواندم تا دستگیرم شود من واقعا چه کسی هستم؟ وارد کتابفروشی محبوبم شدم و همان دو کتاب را نداشت. کجا و چه کسی در کدام سطر نوشته من دقیقا کیستم و می خواهم چه کار کنم. آدرس همتای خود را بهم داد و رفتم شهر کتابی دیگر را کشف کردم و از انبار یکی از آن دو کتاب داشته را آورد. اتفاقا خوشحال هم شدم کمی چون کتاب فرای تصور من قطور بود و زمان می برد تا تمامش کنم. دیشب تمام شد. نوشته بود کمی از من را و نزدیک آنچه من از خودم می دانستم را سوراخ کرده بود. خوب حالا که چه! که هیچ. 
فکر کنید با یک نفر آشنا شدید و هنگام معرفی گفت من بیل ویلیام هستم و شما به طور تجربی دانسته بودید از قبل که با همه ویلیام ها چلنج خواهید داشت. آیا در هنگام شناخت ویلیام جدید قیافه تان شبیه عقرب نمی شود؟ من می شوم. آخ که یک گونه مرموز از این شبه ویلیام هست در دانشگاه که رشد و نمو بسیاری دارند و همه را می خواهم گاز بگیرم. همین باعث شد صبح روی کاغذ بنویسم بنده می خواهم بروم. به کسی چه می خواهم کجا بروم واقعا! فقط می خواهم بروم. قبلش باید جواب نامه ویلیام را می دادم اما در متن پیس نویس نامه دارد که" با سلام و احترام" . اما این دروغ است. من چطور مراتب حالم از شما بد می شود را با شروعی اینچنین به عرض ویلیام ها برسانم. این شد که اومدم اینجا هر طوری دلم می خواهد بنویسم. 
دقیقا همین قدر سینوس و کسینوس دارد که باید این متن بالای متن قبلی باشد.