۱۳۹۴ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

نوشته بودند قرار است شهاب سنگ بگذرد از آسمان. دلم را برداشتم بردم دم رودخانه. شب رودها خیلی مبهوت کننده اند. سنگ های کف رودخانه را نمی بینی اما صدای رودخانه را با همه وجودت می شنوی. سنگ ها و آبها با هم این صدا را درست می کنند. درخت ها در شب را جایی که هیچ نوری جز نور طبیعی ماه نیست دیده اید آیا؟ ببنید. یک سایه سیاه بزرگ و با ابهت. یک پل نفرروی چوبی دست ساز پیدا کردم که از این ور رودخانه می رفت آن ور دورخانه. روی پل که اندازه شانه هایم بود. نشستم سرم را گرفتم به جهانی که به آن تعلق دارم. آسمان جهان ابدی من است وقتی چشم هایم را می بندم. آخ که به تار مویی بند زمینم و چه دارم کنده می شم. جیرجیرکها از هیچ چیزی برای خلق یک شب پر از شهاب سنگ مهتابی کم نگذاشتند. من؟ حالا چقدر دور شده بودم. 

۱ نظر: