۱۳۹۴ شهریور ۱۳, جمعه

هم تب داشتم هم نمی توانستم توی تخت تکان بخورم. همه بدنم به یکباره در عرض پنج دقیقه وقتی نشسته بودم از پشت شیشه ها تمرین را نگاه می کردم از درد فشرده شده بود. باورم نمی شد درد می توانست انقدر وحشی باشد. با این حساب هر دو ساعت تمرینم را ایستادم و بعد وسایلم را جمع کردم و کلید لاکر را تحویل دادم و توی راه چهار عدد پرتقال خریدم و خودم را رساندم خانه. اولین پرتقال امسال از شدت هجوم درد بود. بیست و چهار ساعت گذشته است و توی تخت خوابیده ام و فکر می کنم در پنجاه و شش روز اخیر چقدر دویدم. از اینکه پاییز شما دارد می آید و پاییز من چند روزی است آمده بسیار زیر پوستم موسیقی شادمانی طوری برپاست. هفته در پیش رو باید پروژه اخر را تمام کنم، فرم های سازمان را تحویل دهم و برای دعوای ادرس های مجازی نقشه صلح بکشم. دیروز دعوت گروه جدید را پذیرفتم. صبح مشکی قرمز پوش رفتم از پله ها بالا و تقریبا همه آمده بودند. به اسم خودشان را معرفی کردند و دست دادند. بعضی ها را به اسم می شناختم. این مسولیت و تعهد کمی مرا می ترساند. هنوز راه های طولانی رفتنش را نمی تابم. اما دیروز حتی ساعت رسمی را هم اعلام کردم به جمعیت زنان حمایتگر. چقدر کار دارم. الان می خواهم بخوام انگار که من آدم برنامه های فردا نیستم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر