۱۳۹۴ شهریور ۲۹, یکشنبه

دل از دست؟ داده ایم بابام جان.

امروز باید اسلایدهای فردا را آماده کنم. موسیقی سنتی آتیش کردم. فتاده ام از پا بگو ز جانم دگر چه خواهی؟ انقدر مستاصل است شاعر، فضا، موسیقی... یک دم از خیال من نمی روی ای غزال من... چه ظلمی روا می داری. از خیالش برو. برو و بگذر و بگذار. یک طراحی آئینی نمایشی باید بنشانم روی یک موسیقی امروز برای عصر. چطور؟ اینطور که رقصنده کفش های باله اش را پا می کند و بند های آن را محکم می بندد و بعد می ایستد آن وسط. تک و تنها. دست ها در خط سینه و روبرو قرار دارند. بَنداز را بسته. اینکه باید با صدای بلند شعرش را بخواند و بتابد بر تنش ماجرا را زیباتر می کند. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر