۱۳۹۴ مهر ۵, یکشنبه

خانه یک هاله توسی خاکستری است. ته گلوم کمی می سوزه، ته دلم هم. چایی سبزو دارچین ریختم و لیمو چکاندم توش و برگشتم توی تخت. تکیه دادم تا کتاب بخوانم و مطالب سه شنبه ها با زاناکس را آماده کنم. دیدم چه دل مهمان خانه ابر دارد. خودش آمد توی اتاقم و دراز کشید توی تخت و سرش را گذاشت روی پام. داشتم صدای دوست می شنیدم. کمی لوسش کردم فهمیدم مثل یک گربه جمع شده. گفتم دلته؟ چشماش خیس شد. گفتم همه عاشقا اینجوری میشن. غصه ات نباشه. خوب می شی. یارت میاد. غارت میاد. نامجو گوش کن. دلتو صیقل بده. بهتر شد کم کم. 
هوا رو به تاریکی می ره شبا زود. نودل با سبزیجات تفت دادم و آماده شدم برم باشگاه. اینجا غول مرحله آخر است. دیشب برام گفته بود که مربی رحم ندارد و هم تمرینی هات قوی هیکل و سینه سپر شکل اند. گفتم باداباد. تمرین می خوام برای روزهای سخت. اون تمرین خواستن رو باید همون جای دلم پاپیون می زدم و فوتش می کردم وقتی نیم ساعته آه از نهادم بر آورد. یک جایی حس کردم چشمام سیاهی می ره و دیگه نمی تونم و آدم این تمرین نیستم. باید برگردم توی زمین تنیس و راکتم رو بوس کنم. رفتم کمی هوا خوردم و برگشتم توی سالن. با خودم گفتم همیشه یک قدم بیشتر طی کن وقتی جایی رسیدی که فکر کردی دیگه نمی تونی. یک سعی مضاعف. برگشتم به ادامه تمرین و تمام دو ساعت رو دووم آوردم. تمرین که تموم شد همه سینه سپرا راضی بودن که کم نیاوردم و خودم یک تیک کنار دلم زدم که خوب این هم دان شد. شب تاریک همه مسیر آبمیوه به دست رووندم. خیابانها خلوت و آدم ها این پاییز را بر نمی داشت دلشون. 

۲ نظر: