۱۳۹۴ آبان ۶, چهارشنبه

بعد از مدتها خواب موندم. لباس پوشیدم، دوربین برداشتم یک شال بستم دور گردنم رها وشُل و راه افتادم. هوا در بهترین حالت ممکن است. باید قبل از دفتر برسم به جلسه. وقت رسیدن با میز صبحانه عالی وسط باغ پر از قوی سفید در آب مواجه می شم. چقدر همه چیز این روزها همان آبی یواش خوب من است. جلسه شروع می شود. شورای مدیران دانشگاههای کشور. هیچ جای تعجب ندارد که سخنران اول کمی مولانا می خواند و نفر بعدی کمی سهراب. یک بیت شعر توی  دفترم می نویسم و وسایلم را جمع می کنم و از سمینار خارج می شوم. همه آنچه باید می شنیدم سهراب بود. تلفنم زنگ می زند. خانم همسفر است. کمی از سفر می گوید. کمی حالم را می برد توی جاده های دور. کمی قوهای سفید وفادار را نگاه می کنم و راه می افتم سمت دفتر. برای خوشبخت بودن یک نشانه دارم توی قلبم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر