۱۳۹۴ آبان ۱, جمعه

چشم انداز سفرت باید همه زندگی هایی باشد که تا حالا هزار بار آنها را خوب ندیده ایی و فکر می کنی روزمرگی یعنی دفتر کارت و تلفن هایی که جواب می دهی و وبلاگت و ... .
در گذر از کیلومتر ها قبرستانهای کوچکی را دیدم که وسط بیابان کنار ریل قطار رها شده بودند و مردگانی که سرشان از سوت قطار سوت می کشید و دست و پایشان را خاک بسته بود. گاهی زنی چادر سیاه یا مردی هم بود که بالای سنگی نشته باشد. باد و خاک هم بلند بود روی سرشان.
گاوچرانها و آدمهایی که گذر قطارها برایشان روزمره بودند. چقدر عمر باید کرد تا توی قطاری پشت میزی زیر آفتاب پاییز لم بدهی و چای به دست فقط مشاهده گر باشی؟
صبحانه ام را با لذت در سفر خوردم و ساعتها گذر ابرهای سیاه بیابان را به تماشا نشستم. آنا گاوالدا چه خوش احساس کرده بود که دوست داشت کسی جایی منتظرش باشد. هنوز دورم. هنوز در سفرم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر