۱۳۹۴ آبان ۲۳, شنبه

از خواب بیدار شدم. پتوی دورپیچ اُخرایی ام دورم بود. خانه را سایه ی پاییز برداشته بود. کمی طول کشید تا به یاد آورم کجا هستم. بو کشیدم زندگی را. صدای بارون هنوز پشت پنجره ها با وقار و با دوام بود. از تخت با قبایم خارج شدم. خانه بوی ماهی، نارنج و پلوی ایرانی می داد. زمان چند عصر روز یواش جمعه بود. نشستم روبروی شیشه های قدی خونه باغ. همه رنگ بود باغ. بی آنکه من فهمیده باشم پاییز خودش را در دلم به رُخ می کشید. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر