۱۳۹۴ آذر ۲۴, سه‌شنبه

مثل یک تونل مه بود. باید ازش رد می شدم. سالهای پیش از این تونل رفته بودم بی اینکه کسی کنار دستم خواب باشه. دلم می خواست جاده تموم نشه. تب رسیدن نداشتم. دلم به رفتن بود. توی سکوت صدای فلاشرها رو بستم. دلم می خواست کسی حتی چشمک زنان رفتنم رو نبینه. موهام بی شونه شدن، وحشی و موج دار ریخته بودن دور صورتم و توی لباسهای زمستوی و کاپشن پر یک زنِ ظریف می نمودم .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر