۱۳۹۴ آذر ۱۶, دوشنبه

گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم گفت نترس جانم و دگر هیچ مگوی

چمدون بنفشه رو باز کردم. چکمه های گرم و نرم و راحت و روونم رو در آوردم. لباس جذب تیره پوشیدم. موهامو صاف کردم دورم. شلوار مشکی برای روزهای توی بوت. می خواستیم بریم کتاب فروشی. همونجا سکنی گزینیم. قهوه بخوریم. 
کمی بعد تر داشت نقاشیهای فریدا رو بهم می گفت. هاید لایه های هنر زیاد دارد که برای من رو نکرده. بعد هیچ کدام هیچی نمی گفتیم . با حوصله نشسته بودیم به نوشیدنی گرم و نوشتن. آخ آدم چقدر باید برود بنشیند به نوشتن برای خودش و روزهای زمستانش و یک جایی که نقطه ته خط را می گذارد پیروزمندانه کسی را داشته باشد که بگوید من از آخرین نقطه رد شدم. بعد یادش بیفتد که وقتی گفته بودمش که داشتی چی می گفتی؟ جواب آمده باشد که من چی برای گفتن می ماند وقتی تو انقدر دوست داشتنی هستی! آن وقت یواش و نرم خندیده باشد زیر لب با خودش و به چراغ های راه دور نگاهش را دوخته باشد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر