۱۳۹۴ بهمن ۵, دوشنبه

امروز لوک نوشت ده جون فسقلچه اش میاد. گاهی بی خبر می شوی و می بینی جایی از زمین آبستن ِ یک عشق است. 

فعل ِ رفتن خیلی فعل است


شستن کتونی ها در ماشین لباسشویی چیزی است که دلم را آرام می کند. حالا حس می کنم فیلاها نو شدند بی اینکه پولی برای داشتن کتونی نو پرداخت کرده باشم. تکیه شون می دم به شوفاژ تا خشک شن و توی همین حین جوانه های ماش رو می شورم، گل کلم خورد می کنم و گوجه گیلاسی و کاهو و سس روغن زیتون و بالزامیک رو به راه می کنم. حالا شیوید نخود پلو با روغن کرمونشاهی بوش توی خونه پیچیده. خونه مرتب تر از دیروزه و چمدون کنار اتاق خواب آماده برای چیدنه. 

مهمه؟

کاش فصل پنجمی در کار بود واقعا؟ 

۱۳۹۴ بهمن ۴, یکشنبه

حواسم بهم هست :)

از هیپ هاپ برگشتم و رسیدم خونه. جعبه های کفش کنار کمد چیده شدن. دلم می خواد برای فردا همه چیز را سروسامون بدم. کمی آویشن می ریزم توی قوری تا دم بکشد. چقدر آویشن دم کشیده خوشگله؟ لیمو نصف می کنم و می چکونم و با عسل هم می زنم. بر می گردم توی کاناپه. تکست می آد رفتی دکتر؟ می نویسم دارم دم نوش می خورم خوب می شم. دختر کوچیکه اومده خونه؛ چهل چراغ خونه کوچیکه است. خودم رو می برم تخت و از خودم راضیم که امروز به کارهام رسیدم و بعد از استند بای به بدن محترم تکونی اساسی دادم. 

زمین جای بهتری است


یک جایی میرسد ک دیگر در محل های آشنا دنبال آدم ِ آشنای قبلی نمی گردی. سرت را می اندازی پایین و رد می شوی. خیلی شُل و ریلکس. با خودت فکر می کنی اگر هم بر خوردم به ایشان به حالت رو در رو و چشم توو چشم نهایتا می گویم آقا عذر می خوام میشه اجازه بدید رد شم؟ 

جایی برای رفتن داری؟


۱۳۹۴ بهمن ۳, شنبه

پل خواب


خوابیدم روی پل نفررو که از روی رودخونه رد می شد. همون پل که شب بیست و یک مرداد که شب ستاره بارون و شهاب سنگ بارون بود نشسته بودم روش و آسمونو نگاه می کردم. حالا دراز کشیدم روی همون پل. هوا سرده و پشتم یخ کرده. با خودم فکر می کنم اگر پل پاره شود می افتم وسط رودخونه و اگر هم پل دکمه پرتاب داشت ، پرت می شدم وسط آسمون سورمه ای مشکی ِ پر از ستاره با اون مهتاب روشنش. چقدر نا امنی حس خوبی است آدم داشته باشد گاهی. روی آب خونه ساختن این حس رو داره؟ هر لحظه آماده آب بردنی؟ روی پل خوابیده ام و روی سرم ستاره بارونه. چقدر دلم می خواهد همین جا دنیا تمام شود و تیتراژ پخش شود. همین جا که هیچ کس نمی داند کجاست و من در ناکجا آبادم.

صبح است ساقیا


بی شک زمین با شرایط خاص جای بهتری است اتفاق جدید خانم زاناکس در وبلاگ و اینستا. 

۱۳۹۴ بهمن ۲, جمعه

جستجوی تازه می خواهد


ظهر رسیدم خونه باغ. هوا شبیه آخرای اسفند بود اینقدری که برای مزه دادن زمستون کرسی رو روشن کردیم و قرار شد چهل و پنج دقیقه بعد روی کرسی زرشک پلو با مرغ مخصوص داشته باشیم. چطور؟ مرغ ها را در ماهی تابه گذاشته و با ادویه و سیر و پیاز و زیره و آویشن و زعفران آنها را کم آب رو به برشته شدن می پزیم و با پلوی مخصوص هاید که در پلو پز طلایی شده روی کُرسی میل می کنیم و بعد می خوابیـــــــــــــــــــــــــم. خواب زمستانی. 
با هم حرف نمی زنیم که برنامه را بگذاریم برای فردا. بی اینکه من به او چیزی بگویم یا او به من هر دویمان می دانیم که برنامه خود به خود شیفت شده به فردا. شب تر بیدار می شویم. همه زمستان این طوری داره می گذره که دیر بیدار می شیم غروب و شب را زنده داری می کنیم. روی کرسی میوه و چای و فیلم به راه می کنیم. حالا ساعت به بامداد زده که صدای دینگ موبایل می آد. نوشته ما راه افتادیم. دارن می آن سمت ما. وقت اومدن به خونه باغ نوشته بود چه باید از تو بِکَنم. مرگ بر وابستگی. خودم می دونستم هم کار بلیط  روی میز بوده و هم کار خونه باغ و هم تاثیر حضور هاید. اما اینها معجونی هستند به اسم زندگی من. چه می شه کرد جز اینکه خودم می خواهم باشم. آدم ها به حد ِ بودنت عادت می کنند. این قانون ِ وحشی ِ طبیعت است. با منم کرده این کار رو و با شما هم می کند. خشک و بی رحم. 
هاید آغوشم می کشد. داشت برایم می گفت یک روزی در ماه بگذارم که بنشینیم خودمان را ببریم روی نمودار. که کجاها وفور نعمت داریم و کجاها نزول؟ چرا داریم اصلن؟ گاهی با حرف هایش انگار یک موتور برقی قدیمی ِ از کار افتاده را در دلم هِندل می زند و یکهو روشن می شود غار غار. بعد داشت می گفت مثلا یک شب زنگ بزن بگو هاید می شه امشب بیای من آغوش می خواهم؟ من چشمهایم گرد شد و بعد دندانهایش در تاریک روشن ِ خونه باغ برق زد که خیلی خوب می شود ها و همین باعث شد من هم دندانهایم را به شکل دو نقطه دی نشانش دادم. ساعت سه و چند دقیقه صبح است. خنک و ملس. صدای زنگ تلفن می آد. حتمن رسیدن نزدیک خونه باغ. بلوز مشکی هاید رو تن می کنم. بی شک زمین با لباس معشوقه ات که آستین هایش برایت بزرگ است و بوی تنش را می دهد، جای بهتری است. 

۱۳۹۴ دی ۲۹, سه‌شنبه

فسنجان نپخته ات را بپز

من زنی هستم که در چند روز بعد از حلول سی سالگی تصمیم گرفته اولین فسنجون عمرش را بپزد. گردوهای شکسته را آسیاب کرده و سپس مرغ تازه را با پیاز ریز شده و ادویه پخته و رفته روی تخت دراز کشیده و چُرت زده. چه وقت روز؟ غروب. بعد که بوی مرغ نزدیک به پختن شده گردوها را به آنها اضافه کرده و برگشته به تخت. چُرت؟ زده! خسته بوده. خیلی بازار را راه رفته بوده. ساعت ده ونیم بیدار شده و رُب انار را به مرغ و گردویی که حالا خوب روغن انداختن اضافه کرده و یک سیب زرد را با پوست رنده کرده و به مخلفات اضافه و تمام ! اولین فسنجون خانم زاناکس بسیار ملس و عاری از شکرآماده است. برنج دودی را با روغن کرمانشاهی کته کرده و فیلم بِرنت را پلی نموده. ساعت شب است و شب که همه می روند برای خواب، زمان بهتری برای بیدار شدن و فسنجون خوردن و فیلم دیدن است. 
یک جایی توی تاریکی شب، بین تمام چراغ های روشن شهر راننده می ایستد ناگهان و می گوید باید متوقف می شدم تا چشم در چشم به تو بگویم چقدر دوستت دارم. چطور می شود تاریکی را از یاد برد؟ چطور می شود با این همه چراغ، شهر را روشن کرد؟ 

کار تایم


۱۳۹۴ دی ۲۸, دوشنبه

یک دوشنبه غیر معمولی

حوله پیچیدم از زیر دوش آب گرم کوچ کردم بیرون. حمام خانه دیوار به دیوار کوچه است. فکر کن چه تفاوتی است بین دمای عریانی زیر دوش تا دیوار آن طرف. نشستم روی تخت. نشسته بود روی تخت. دست بردم به موهام تا مثل گربه خودم را باد کنم و آب موهایم را بتکانم  که دیدم در چشمهایش چیزی است. چیزی شبیه نمی دانم چی. گفتم خوب؟ گفت می شه نری امروز؟  تا الانشم دیر رفته بودم؛ گفتم باشه ؛ بریم کوه و دور؟ گفت آره. کمی بعد تر کنار یک پیچ بالای مسیر ماشین را استاپ کردم و پیاد شدم نشستم روی تخت سنگ. روبرو همه سپید. همه برف. نشست کنارم. توی پیچ های پایین داشتم برایش از خاطره روزهای آخر می گفتم. حین ِ گفتن قدر ِ خر پشیمان بودم اما باز می گفتم. پرسید مطمئنی بخشیدی؟ گفتم آره. اگر بخشیدم چرا روبه این همه سفیدی برف یک خال سیاه توی دلم هست؟ چقدر برایتان بگویم از سکوت بی نهایت مطلقِ اون بالا.
یک سری وبلاگ نویس قدیمی دارند دوباره می نویسند. این احساس را به من می دهد که دکترها از اتاق احیاء آمده اند بیرون و می گویند مریض دارد نفس می کشد... 

۱۳۹۴ دی ۲۵, جمعه

حالش خیلی خوب نبود، زنگ زد بگوید دوستم دارد. آدم باید کسی را داشته باشد که وقتی حالش خوب نیست به او زنگ بزند و بگوید دوستش دارد؟ کاش شنونده عاقل باشد یا عاشق؟ کاش بتواند همه چیز را بگذارد پای حال همان لحظه ی گوینده که برای شنونده هم پنیری جا به جا نشود. کاش کلن آدمی همه را مست فرض کند که از سر مستی حرف می زنند. آن وقت نه حسابی می ماند نه کتابی. نه توقعی و نه تصوری. مست بوده یک چیزی گفته. 
می خواهم بعد از ظهر بروم خانه و پارچه پهن کنم کف زمین و تا جایی که می توانم گردو بشکنم. فکر می کنم وقتش رسیده دیگر هیچ گردوی در بسته ای باقی نماند. 

من از کجا، او از کجا


ویران شود این شهر که میخانه ندارد...

عطر جدید که می زنی فکر می کنی چه آدم متفاوتی می توانی باشی و همه دنیا امروز می فهمند تو عطرت جدید است. از همه ی دنیا این را می خواستم که صبح که چشمم را باز می کنم حال بهتری داشته باشم. شب از مهمانی برگشته بودم و در دلم یک هاله توسی دودی با مه غلیظ داشتم. موقع خداحافظی در گوشم گفته بودند چه ساکت بودی و من گفته بودم آره کمی سرم گیج می رود و ماچ سوم را کرده بودم و خیابان را تنها برگشته بودم تا خانه.  صبح حال بهتری داشتم وقتی فهمیدم این مه با زور بی خودی نمی رود و دنیا همین است هانی جانم. از قرار و از فرار آن نمی توانی خارج شوی. همان توو تخت تصمیم گرفته بودم شهر را ترک کنم. از تخت پریدم بیرون و آب معدنی، ماهی تابه، روغن، لباس گرم برداشتم و سوییچ ماشین. چند ساعت بعد تر صدای آب و تلاش برای روشن کردن آتش داشتم. نیمروی صحرایی و کنسرو لوبیا با قارچی که حالا وسط زغالها قُل قُل می کند. موزیک همینطور نرم می خواند و من رد آتش را توی هوا دنبال می کنم. کمی آن ور تر پیرمرد بساط کرده. می رم سراغش و کنارش می نشینم تا آتشش را روشن کنیم. دلش گرم است. دو تا سیب زمینی آورده تا برای ناهار در آتش آنها را زغالی کند. برایم از شفای گل نسترن می گوید. رادیویی دارد اندازه کف دست، قدیمی ، قراضه اما همراه. همه راهها را تا به حال با رادیو اش رفته. چه دل آدم هم می گیرد از این همراهی اشیاء و بی همراهی هم نوع. آخ از فرار و قرار. صدایم می کند که برای چایی و لیمو برگرد پیشم و بعد صدایش را از دور می شنوم که می گه خیام راست می گه ویران شود این شهر که میخانه ندارد... 
غروب که برگشتم خانه لباس هایم را در آوردم و شبیه دختری که بوی دود و چوب می دهد خزیدم توی تخت. حتی اگر تختم هم بوی آتش بگیرد کم است از این حال. اصلن بهتر که زن بوی دود بدهد و در سینه اش سنجاقک پناه داده باشد.
کسی که عشق ورزیده، چه می‌تواند بکند جز آن‌که -محض استراحت- دیگر در زندگی‌اش کسی را دوست نداشته باشد؟

+

۱۳۹۴ دی ۲۳, چهارشنبه

عمق سرما


جمله ی نا گوارشم از طلب گوارش است؟

بیدار شدم کمی راه رفتم. توی بدنم دارند شات شات تکیلا می زدن من از بیرون داغ می کنم. یکی نیست ببنده کوچه و خیابون شهر دلم رو. چرا اینطوری شدم؟ نمی دونم. عریان بر می گردم توی تخت. تا صبح بی خوابم. گاهی شهر، شهر تو نیست. دیده ای به هزار بند نمی توانی در جا بمانی؟ 

۱۳۹۴ دی ۲۱, دوشنبه

لب ریز


گشتم بین دفترهای نوشته شده و بایگانی شده نامه اول رو پیدا کردم. از سری نامه های دست نویس. نوشته بودم می دانم می آیی. دوستت دارم به جان ای که نمیدانم کیستی.
تا به حال برای کسی که ندیده اید نامه نوشته اید و تمبر و پاکت کردید و چون آدرسی نداشتید که پست کنید نگه ش داشته باشید؟ شده خودش بیاد نامه هاش رو بخواد؟ 

۱۳۹۴ دی ۲۰, یکشنبه

از خوش شب هایی که گذشت ...

از صبح رفته بودم موزه و صبحانه مفصلی خورده بودم و از آفتاب مبسوط دم دم های پاییز چه سرشار بودیم. رفته بودم مدیتیشن به رسم روزهای تعطیل و شب حسابی دلم می خواست در نهایت تمام شوم. اولین باران پاییز شب بارید. حسابی و بی دریغ... سنگ تمام از رحمت. شب می رفتم کنسرت گروهی که دوست داشتم را ببینم. خیلی دلی طور با همان لباس های صبحانه رفتم و توی راه مروری از آخرین اثرها کردم مثل شب امتحان. ازآن شب یادم است که مست نبودم اما مستانه بودم. تا جایی که بر می آمد ازم داد زدم و شش ماهه اول سال را با آن کنسرت بی نهایت داد و هم خوانی تمامش کردم. من آن شب ندیدم که چه کسی ممکن است باشد که تو بی اینکه لب هایت را برایش موقع عکس گرفتن غنچه کرده باشی دوستت داشته باشد و بی خود خودش را به تو نمالد. بایستد از راه دور و پاره کردن حنجره ات را ببیند و زیر باران از تو و دوستهایت هم عکس بگیرد و در پایان بپرسد ماشین دور نیست؟ و تو گفته باشی نه هیچی دور نیست... و خودتان هم ندانسته باشید که چه نزدیک است و چه مه باران شبی بود. 
می خواهم دهه بیست را در اوج زیبایی فوت و بوس کنم و تمام شوم درش. شروع شوم در زنانگی، جاودانگی، تعهد، بی باری و خلاصی...

۱۳۹۴ دی ۱۸, جمعه

فیلم تمام شد و همه جمع شدیم دور هم تا چایی چینی بخوریم. یک جایی داشت می گفت که چقدر خوشبخت است و من با خودم فکر کردم چقدر خوشبختی با وسعت معناست و آدم باید خیلی خوشبخت باشد که بداند چقدر خوشبخت است. یکی خزیده بود دم پنجره روی کانتر و پنجره را باز کرده بود که هم بیرون و هم درون خانه باران ببارد. 
فیلز مای هارت وید سو ماچ همه چی 

۱۳۹۴ دی ۱۶, چهارشنبه

می خواهم یک شب سرد زمستانی و داستان یک خیابان گردی عاشقانه آرام را بگویم. من داشتم می رفتم آن طرف خیابان که او را دیدم که از آن طرف خیابان آمد وسط خیابان و دست من را کشید به این طرف خیابان. بعد دستم را فشار داد و چشمهایش کمی برق زد. من حمام کرده بودم و موهای مشکی ام را صاف گیره کرده بودم پشت سرم خیلی شل و آرام. صورتم ساده بود. دلم هم آرام. گاهی بر می گشت نگاهم می کرد و دستم را فرو کرده بود توی مچ دستهایش. بعد پرسید خانم چرا انقدر ساکت هستند و بعد من یواش خندیدم. خنده ای به رنگ سبز آبی یواش. بعد رسیدیم به یک دوراهی او دلش به چپ بود من به راست. در نهایت رفتیم به چپ. رسیدیم توی یک حیاط و از هم جدا شدیم. درخت های قدیمی بلند داشت و هوا سوز یک شب سرد زمستانی. داشتم انتظار را به سر می بردم که صدایم کرد. بر گشتم باز دستم را گره زد در دستهایش. رسیدیم سر خیابون و هیچ کدام نمی دانستیم از کجا می خواهیم به کجا برویم. چراغ که سبز شد رفتیم مستقیم تا رسیدیم به یک مغازه. دو نفر نشسته بودند پشت یک میز ترکی می گفتند و ترکی می شنیدند و روی بخاری بربری داغ می کردند و می فروختند. وایسادیم به تماشای پیشه شان. مغازه بربری داغ کنی؟ بعد دیدم خیلی بی اینکه شغل شان باشد جگر و سر دل را می برند و بربری داغ می کنند می دهند دست مردمی که خیلی خودکار آنچه می خواهند بر می دارند و می برند پای منتقل و کباب می کنند و بعد سیخ را لای یک لقمه بربری دست داغ مثل دست ساخت داغ می کنند و نمک می پاشند و می روند. ما اما رفتیم یک ظرف ماست محلی پر چرب خریدیم و برگشتیم و سیخ مان را برداشتیم و رفتیم پای منقل و کباب. یک لقمه از برشته نون را می کردم توی ماست و یک تکه دل می خوردم. کم کم تُرک ها با خنده ما می خندیدند. فکر کن یک عمر زن ندیده بودند توی مغازه. دلشان می خواست انگار آبجو باز کنند. دلشان طاقت نیاورد و با ما حرف زدند. دلشان برگشته بود به تقویم قبل از رفتن شاه. بربری تازه برایمان خریدند و یک دل سیر توی مغازه زن را نگاه کردند. وقتی بر می گشتیم خانه انگار از سفر برگشته بودیم. حتی توی راه از یک مغازه قابلمه فروشی، پنج تا نون خامه ای خریدیم تا با چایی و فیلم بخوریم. وقتی سر چراغ قرمز نمی دانیم کجا می خواهیم برویم، بهترین مسیر را می رویم. 

۱۳۹۴ دی ۱۴, دوشنبه

نون می گفت می رود هند. من می گفتم می روم شب های  پر آرزو را بگذرانم. مثل تابلوی آرزوها نوشته بودمش من این را میخواهم و حالا چند قدم فاصله دارم تا ویزا و پرواز و شبهای دراز بیداری و بی خوابی و دور تند مرور همه آنچه گذشت و تمرین سیاه مشق کشیدن فردا و فرداها. شاید توی فرودگاه نون را دیدم و حتی با هم قبل پریدن کافی خوردیم و بعد هر کسی پر کشید سمت دل خواه ش یک کم مساله بدو بدو داریم که آن هم شیرین است. یکی باید از آن سر دنیا بیاید وسط دنیا و ما از این سر برویم همانجا. خلاصه اینکه هیجان خوبی تزریق شد بهم. البته که چند ماه بود خبردار بودم اما امروز وسط جلسه کاری که روی فیس تایم چند بار زنگ داشتم فهمیدم ماجرا دارد جدی می شود و قلبم هُری ریخت. اینکه باید یاد بگیرم زندگی را سوار یک خر نکنم و خودم هم بپرم روش خیلی مهم است. اینکه باید بروم سراغ کتابها و خودم را آماده کنم شاید یک محرک خوب باشد. در سه ماهه گذشته تا یازده شب باشگاه هم رفتم، هیجان هم داشتم، کار خوب هم کردم، کنسل کاری هم داشتم، پایین هم آمدم اما فی الواقع مدتی بود که می رفتم خونه باغ برای روزهای آخرو می چپیدم زیر کرسی و کتاب می خواندم و می خوابیدم و غذای مطبوع می خوردم و فیلم می دیدم. رفتم شمال و شبانه توی دریای طوفانی رفتم توی عمق سیاهی تا فانوس دریایی و آنجا نشستم تا بفهمم همه ی موج ها به دریا نمی رسند و من بی خودی زور نزنم تا همه چیز را به نتیجه ای برسانم. بعضی چیزها باید بی نتیجه بمانند تا یک روزی شاید و شاید تا همیشه. مثل دف زدنم که منجر شده به آویزان کردن دف در اتاق خانه پدری. یا سالسا رقصیدن که خیلی وقت پیش یک هو سر باز کرد. دلم می خواهد شُل کنم کمربندم را. لیستی تهیه کنم از آدمهای دور و نزدیکی که می خواهم نم نم بروم آنها را ببینم. امروز هوای دلم حوالی اسفند است و خانه تکانی طور. 

۱۳۹۴ دی ۱۳, یکشنبه

می کشمش به ترقوه. آخ از ترقوه. می خواهمش ذخیره اش کنم برای ساعتهایی که نیستیم. امان از نیستی... چرا همه چیز به هست بودن ختم نمی شود. آدم باید همیشه منتظر باشد با تیوپ پرت شود وسط یک ماجرایی. نمی دانم با فرمان هورمون های عزیز دارم می روم جلو یا با چیز دیگری. فقط میدانم میل به رفتن خیلی با من هست. 

جایی برای دور شدن


۱۳۹۴ دی ۱۲, شنبه

یکی رو یکی زیر

با حوصله فلفل های قرمز را خرد می کنم در دلم خون ست. بعد تر فلفل های نارنجی را ... آنش و خاکستر رو به نارنجی میل می کند... همان رسم همیشه نیست . دلم را سر انداخته ام و حالا باید یکی از رو و یکی از زیر آنها را رج بزنم. کی دلم می شود شال گردنم که از سوز نمی سوزم نمی دانم!

جایی برای روز آخر


۱۳۹۴ دی ۱۱, جمعه

بیل زدم ته چاه و بعد کلنگ و دوباره بیل. گاهی ما خودمان دست به کار می شویم و ته دل خودمان را خالی می کنیم. ته دل خالی بود. زنگ زد کجایی؟ گفتم نزدیک خانه. او رسیده بود. گفتم ده دقیقه برای جمع کردن و رفتن وقت می خواهم امد نشست بالا. برتون با وفا را برداشتم و سویشرت آرمی و جوراب حوله ای. جایی برای روزهای سرد می خواستم بروم. جایی که صدای سر خوردن برف از روی شیروانی خانه دستم را بگیرد و از بین افکارم مرا بکشد بیرون. در دلم می دانستم دارم تنها می روم. نشسته بود نگاه می کرد به سکوتم و جمع کردن وسایلم مثل رعد. مثل زنی در تمام سریال های ایرانی وقتی می خواهد وانمود کند  برای همیشه دارد می رود. بین رفت و آمدهایم دستم را کشید و کمی تنگ نگاهم کرد. بعد گفت آدم دلش... تنگ نگاهش کردم و رفتم تا شال و کلاه کنم.
... صبح ایستاده ام روبروی پنجره های قدی خونه باغ. برف نشسته روی درختها و حالا وقتی باد می خورد به برف ها مثل ناز می ریزد کم کم از شاخه زمین. مثل سرزمین رویاها. هاید می گوید وقتی کسی را خیلی دوست داری باید از پشت او را به آغوش بگیری تا قلبت مماس بر قلبش شود. مماس بر کتف و جناق سینه اش دارم سرزمین رویا را می بینم. هنوز کمی قلبم یخ زده است و برای روشن کردن آتش هیج الکلی ندارم. 
دم دم های غروب هاید نشسته توی تراس کنار من. من از راه برگشته ام. راه ِ خانه های ویران. رفته بودم توی یکی از خونه باغ های قدیم که سقف اش بر اثر برف دیشب ریخته و بهارخوابش خالی از هر آمیزشی است. خوب به تمام صداهای بازمانده گوش کردم. جای کلید برق را با چشمهایم جوریدم. برای من مثل مرهم می ماند، مثل " این نیز بگذرد" وقتی پا می گذارم در خانه های متروکه ای که همه خانه را خالی کرده اند. اجاق هنوز پابرجا بود و دوده سیاه روی دیوار پشت اجاق مانده بود. آخور هم صحیح و سالم بود ولی کنتور برق دیگر نمی چرخید. بهار خواب بزرگ و دلگشا رو به باغ خزان زده ای بود که باورش نمی شد زمستان از راه رسیده باشد. حالا برگشته ام از خانه های ویران و نشسته ام آجرهای دلم را راست و ریست می کنم. چه از سنگ دورم و چقدر به خاک نزدیک. یک بنای هزار ساله ام من.