۱۳۹۴ دی ۱۱, جمعه

بیل زدم ته چاه و بعد کلنگ و دوباره بیل. گاهی ما خودمان دست به کار می شویم و ته دل خودمان را خالی می کنیم. ته دل خالی بود. زنگ زد کجایی؟ گفتم نزدیک خانه. او رسیده بود. گفتم ده دقیقه برای جمع کردن و رفتن وقت می خواهم امد نشست بالا. برتون با وفا را برداشتم و سویشرت آرمی و جوراب حوله ای. جایی برای روزهای سرد می خواستم بروم. جایی که صدای سر خوردن برف از روی شیروانی خانه دستم را بگیرد و از بین افکارم مرا بکشد بیرون. در دلم می دانستم دارم تنها می روم. نشسته بود نگاه می کرد به سکوتم و جمع کردن وسایلم مثل رعد. مثل زنی در تمام سریال های ایرانی وقتی می خواهد وانمود کند  برای همیشه دارد می رود. بین رفت و آمدهایم دستم را کشید و کمی تنگ نگاهم کرد. بعد گفت آدم دلش... تنگ نگاهش کردم و رفتم تا شال و کلاه کنم.
... صبح ایستاده ام روبروی پنجره های قدی خونه باغ. برف نشسته روی درختها و حالا وقتی باد می خورد به برف ها مثل ناز می ریزد کم کم از شاخه زمین. مثل سرزمین رویاها. هاید می گوید وقتی کسی را خیلی دوست داری باید از پشت او را به آغوش بگیری تا قلبت مماس بر قلبش شود. مماس بر کتف و جناق سینه اش دارم سرزمین رویا را می بینم. هنوز کمی قلبم یخ زده است و برای روشن کردن آتش هیج الکلی ندارم. 
دم دم های غروب هاید نشسته توی تراس کنار من. من از راه برگشته ام. راه ِ خانه های ویران. رفته بودم توی یکی از خونه باغ های قدیم که سقف اش بر اثر برف دیشب ریخته و بهارخوابش خالی از هر آمیزشی است. خوب به تمام صداهای بازمانده گوش کردم. جای کلید برق را با چشمهایم جوریدم. برای من مثل مرهم می ماند، مثل " این نیز بگذرد" وقتی پا می گذارم در خانه های متروکه ای که همه خانه را خالی کرده اند. اجاق هنوز پابرجا بود و دوده سیاه روی دیوار پشت اجاق مانده بود. آخور هم صحیح و سالم بود ولی کنتور برق دیگر نمی چرخید. بهار خواب بزرگ و دلگشا رو به باغ خزان زده ای بود که باورش نمی شد زمستان از راه رسیده باشد. حالا برگشته ام از خانه های ویران و نشسته ام آجرهای دلم را راست و ریست می کنم. چه از سنگ دورم و چقدر به خاک نزدیک. یک بنای هزار ساله ام من. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر