۱۳۹۴ دی ۲۸, دوشنبه

یک دوشنبه غیر معمولی

حوله پیچیدم از زیر دوش آب گرم کوچ کردم بیرون. حمام خانه دیوار به دیوار کوچه است. فکر کن چه تفاوتی است بین دمای عریانی زیر دوش تا دیوار آن طرف. نشستم روی تخت. نشسته بود روی تخت. دست بردم به موهام تا مثل گربه خودم را باد کنم و آب موهایم را بتکانم  که دیدم در چشمهایش چیزی است. چیزی شبیه نمی دانم چی. گفتم خوب؟ گفت می شه نری امروز؟  تا الانشم دیر رفته بودم؛ گفتم باشه ؛ بریم کوه و دور؟ گفت آره. کمی بعد تر کنار یک پیچ بالای مسیر ماشین را استاپ کردم و پیاد شدم نشستم روی تخت سنگ. روبرو همه سپید. همه برف. نشست کنارم. توی پیچ های پایین داشتم برایش از خاطره روزهای آخر می گفتم. حین ِ گفتن قدر ِ خر پشیمان بودم اما باز می گفتم. پرسید مطمئنی بخشیدی؟ گفتم آره. اگر بخشیدم چرا روبه این همه سفیدی برف یک خال سیاه توی دلم هست؟ چقدر برایتان بگویم از سکوت بی نهایت مطلقِ اون بالا.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر