۱۳۹۴ دی ۲۵, جمعه

ویران شود این شهر که میخانه ندارد...

عطر جدید که می زنی فکر می کنی چه آدم متفاوتی می توانی باشی و همه دنیا امروز می فهمند تو عطرت جدید است. از همه ی دنیا این را می خواستم که صبح که چشمم را باز می کنم حال بهتری داشته باشم. شب از مهمانی برگشته بودم و در دلم یک هاله توسی دودی با مه غلیظ داشتم. موقع خداحافظی در گوشم گفته بودند چه ساکت بودی و من گفته بودم آره کمی سرم گیج می رود و ماچ سوم را کرده بودم و خیابان را تنها برگشته بودم تا خانه.  صبح حال بهتری داشتم وقتی فهمیدم این مه با زور بی خودی نمی رود و دنیا همین است هانی جانم. از قرار و از فرار آن نمی توانی خارج شوی. همان توو تخت تصمیم گرفته بودم شهر را ترک کنم. از تخت پریدم بیرون و آب معدنی، ماهی تابه، روغن، لباس گرم برداشتم و سوییچ ماشین. چند ساعت بعد تر صدای آب و تلاش برای روشن کردن آتش داشتم. نیمروی صحرایی و کنسرو لوبیا با قارچی که حالا وسط زغالها قُل قُل می کند. موزیک همینطور نرم می خواند و من رد آتش را توی هوا دنبال می کنم. کمی آن ور تر پیرمرد بساط کرده. می رم سراغش و کنارش می نشینم تا آتشش را روشن کنیم. دلش گرم است. دو تا سیب زمینی آورده تا برای ناهار در آتش آنها را زغالی کند. برایم از شفای گل نسترن می گوید. رادیویی دارد اندازه کف دست، قدیمی ، قراضه اما همراه. همه راهها را تا به حال با رادیو اش رفته. چه دل آدم هم می گیرد از این همراهی اشیاء و بی همراهی هم نوع. آخ از فرار و قرار. صدایم می کند که برای چایی و لیمو برگرد پیشم و بعد صدایش را از دور می شنوم که می گه خیام راست می گه ویران شود این شهر که میخانه ندارد... 
غروب که برگشتم خانه لباس هایم را در آوردم و شبیه دختری که بوی دود و چوب می دهد خزیدم توی تخت. حتی اگر تختم هم بوی آتش بگیرد کم است از این حال. اصلن بهتر که زن بوی دود بدهد و در سینه اش سنجاقک پناه داده باشد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر