۱۳۹۴ دی ۱۶, چهارشنبه

می خواهم یک شب سرد زمستانی و داستان یک خیابان گردی عاشقانه آرام را بگویم. من داشتم می رفتم آن طرف خیابان که او را دیدم که از آن طرف خیابان آمد وسط خیابان و دست من را کشید به این طرف خیابان. بعد دستم را فشار داد و چشمهایش کمی برق زد. من حمام کرده بودم و موهای مشکی ام را صاف گیره کرده بودم پشت سرم خیلی شل و آرام. صورتم ساده بود. دلم هم آرام. گاهی بر می گشت نگاهم می کرد و دستم را فرو کرده بود توی مچ دستهایش. بعد پرسید خانم چرا انقدر ساکت هستند و بعد من یواش خندیدم. خنده ای به رنگ سبز آبی یواش. بعد رسیدیم به یک دوراهی او دلش به چپ بود من به راست. در نهایت رفتیم به چپ. رسیدیم توی یک حیاط و از هم جدا شدیم. درخت های قدیمی بلند داشت و هوا سوز یک شب سرد زمستانی. داشتم انتظار را به سر می بردم که صدایم کرد. بر گشتم باز دستم را گره زد در دستهایش. رسیدیم سر خیابون و هیچ کدام نمی دانستیم از کجا می خواهیم به کجا برویم. چراغ که سبز شد رفتیم مستقیم تا رسیدیم به یک مغازه. دو نفر نشسته بودند پشت یک میز ترکی می گفتند و ترکی می شنیدند و روی بخاری بربری داغ می کردند و می فروختند. وایسادیم به تماشای پیشه شان. مغازه بربری داغ کنی؟ بعد دیدم خیلی بی اینکه شغل شان باشد جگر و سر دل را می برند و بربری داغ می کنند می دهند دست مردمی که خیلی خودکار آنچه می خواهند بر می دارند و می برند پای منتقل و کباب می کنند و بعد سیخ را لای یک لقمه بربری دست داغ مثل دست ساخت داغ می کنند و نمک می پاشند و می روند. ما اما رفتیم یک ظرف ماست محلی پر چرب خریدیم و برگشتیم و سیخ مان را برداشتیم و رفتیم پای منقل و کباب. یک لقمه از برشته نون را می کردم توی ماست و یک تکه دل می خوردم. کم کم تُرک ها با خنده ما می خندیدند. فکر کن یک عمر زن ندیده بودند توی مغازه. دلشان می خواست انگار آبجو باز کنند. دلشان طاقت نیاورد و با ما حرف زدند. دلشان برگشته بود به تقویم قبل از رفتن شاه. بربری تازه برایمان خریدند و یک دل سیر توی مغازه زن را نگاه کردند. وقتی بر می گشتیم خانه انگار از سفر برگشته بودیم. حتی توی راه از یک مغازه قابلمه فروشی، پنج تا نون خامه ای خریدیم تا با چایی و فیلم بخوریم. وقتی سر چراغ قرمز نمی دانیم کجا می خواهیم برویم، بهترین مسیر را می رویم. 

۲ نظر: