۱۳۹۴ بهمن ۲۵, یکشنبه

برایش یک دست خط نوشتم که هر روز،روزِ عشق می تواند باشد. شب رفتم برای تمرین. اجراء نزدیک است و همه در تکاپو هستند که برسند به روز کنسرت. شب با لباس کار مرا به خود خواند. گفتم فرصتم بده برای خانه رفتن و حاضر شدن؛ گفت نه من تو را همین طوری کاری می خواهم. نه تنها از هفته قبل فکر نکرده بودم که امروز باید به رسم آبرو کادویی برایش بخرم بلکه می خواستم خیلی دست خالی برم و بگم من خودم هستم و اصلا به خریدن کادو فکر نکردم چون تو خیلی واقعی هستی و آدم نمی تواند برای کسی مثل تو از قبل تدارک ببیند. سر راهم یک گلدون بُنسای خریدم تا بداند احساس چیزی نیست که بتوانم با عطر هدیه پیچش کنم. مثل بُنسای طبیعی و زنده و حساس است. اگر مراقبش نباشی می میرد. وقتی رسیدم بهش رافائلو سفید گرفته بود و خیلی بی تدارک یک شال بلند رو به سرخی با الیاف طبیعی. ما چند دقیقه قبل از به هم رسیدن به الیاف طبیعی و گل و گیاه پناه می بریم و توی ماشین با هم رافائلوی سفید می خوریم. نگران شام نبودیم و مسئولیت بزرگ کردن گل دختر را دو تایی به عهده گرفتیم. صبح دیر تر کار رو شروع می کنیم و شب بیشتر به آغوش هم می پردازیم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر