۱۳۹۴ بهمن ۱۷, شنبه

وقتی داشتیم رد می شدیم از چراغهای خاموش ساعت چند ظهر بود. من هیچ وقت چند ظهر بر نگشته بودم خونه. یادم افتاد بگم می شه سر راه بریم پیش ناردونه؟ به رسم خداحافظی قبل از پرواز و سلام بعد از نشستن! اینبار اما تنها نرفتم. نشستم پیش ناردونه و صداشو می شنیدم که داشت توی دلش زیر زبونی آهنگ می زد، درست مثل وقتایی که شب مهمون داشت و صبحش نشسته بود توی مطبخ و با حوصله سالاد درست می کرد و آهنگ می زد توی دلش بلند بلند. داشت می زد ای یار مبارک بادا. چرا؟ چه مبارک سحری بود آخه! 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر