۱۳۹۴ اسفند ۷, جمعه


رفتم خونه باغ. اتاق کارگاه توش یه فرقون زرد نو داره. من دوسش دارم. روی دوشم یه رو انداز سبز و کرم انداختم. هاید بیل برداشت. من هیچ وقت غیر از پدرم مردی را با بیل ندیدم. توی مغزم ماشین کردم که مرد با بیل آمد. کمی نسیم خنک از باران دیشب مانده در هوا. درخت ها می خواهند شکوفه بزنند و منتظر اجازه ی آفتابند. خانه باغ یک نور خوبی دارد حالا که درختها بی برگ و بار هستند. فصل بعد همه جا سایه می شود و خورشید خیلی سخت می تواند تنش را به حیاط بمالد. کمی خاک از آتش قبلی روی زمین مانده که هاید آنها را می برد و بالای خونه باغ می ریزد. من ایستاده ام در مسیر باد و شانه هایم را روی انداز تا زانو پوشیده است. هاید از دور که می آید چشم هایش برق آفتاب می زند. آدم دلش "چشم هایش" بزرگ علوی را می خواهد. از هاید می پرسم: مرد نگاهت را معنی کن. هاید می گوید یک طور نگاه دوست داشتنی ست. خاک ها که جمع می شوند بیل را تکیه می دهم به شانه ام. آدم گاهی باید شانه هایش را شخم بزند، ببیند کجای کار است با خودش. بعد می روم توی انباری. به دیوار یک تخته چوبی است که جای آویزان کردن ابزار است. می رود به دل و جانم این تخته. از صد تا تابلوی نقاشی نگاه کردنی تر است. یک حس زنانه لوند در من بر می انگیزد با آچار فرانسه و مفتولی های عجیب و قیچی باغبانی. قیچی را از هاید می گیرم تا کمی پیچک برای ریشه زدن در آب ساز کنم. می خواهم باغچه روی تراس را پیچک بپیچم. تا کجا؟ نمی دانم. پیچک ها را می شورم تا سبزِ تمیز شوند و بعد می گذارم توی شیشه آب پشت پنجره تا دفعه ی بعد که بر می گردم خونه باغ ریشه داده باشند. قیچی برداشته ام تا از خودم درخت بسازم. درخت خانم زاناکس. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر