۱۳۹۴ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

من یاد نگرفته بودم روی پای خود ایستادن به کار کردن و مستقل زندگی کردن و ... نیست. فکرم نرسیده بود به اینکه یک جاهایی خیلی یواش از زیر بار خودم در می رم. خیلی جاها وقتی کار اون طوری که باید جور در نمی آید و من دردم می گیرد باید بایستم و خودم را بررسی کنم که درد از کجاست؟ خیلی نرمالش این است که درد از نشدن کار است و در لایه های بعدی فهمیدم من از نشدن و نه شنیدن واهمه دارم ولی این بار فهمیدم من از اینکه خودم را من می بینم وخیلی زیر پوستی منفعت همه، منفعت من نیست دارم ضربه ام می زند.
یک جایی فکر کرده بودم زندگی مسیر دو میدانی است و وقتی من وق وق گریه ام را توی بیمارستان سر داده ام، انگار سوت شروع مسابقه است و فقط باید بدوم. بدوم تا برسم به آدم ها و یه جاها و به زمان هایی که می خواهم آنها را از آرزوهایم درشان بیاورم و بچسبانم به حقیقت زندگیم. اما ماجرا این نبود! داستان از این قرار بود من تنها نمی دویدم و همزمان با من حاج خانم همسایه بغلی مامانم که همیشه تفاله چایی خونه شان را خالی می کرد روی سقف ماشینم، خانم خاکی معلم پنجم دبستانم که دستهایش می لرزید، دوستم که روانی شده بود و به جای خانه اش آباد توی دلم فکر می کردم روانی خانه اش آباد و ... وصل به من و با من می دویدند. هر کدام می ایستادیم تلاش بقیه برای حرکت همانقدر موثر بود که جنگ برای حرکتشان نا میسر! یعنی چی ؟ یعنی من برای تنها به جلو رفتن حرکت می کردم همیشه و همیشه برای مبری دانستن خودم می توانستم با دلیل های بسیاری مسئولیت انتخاب هایم را بر سر دیگران آوار کنم. 
گاهی باید بگذارم کسی روی پاهای من برای ایستادن حساب کند. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر