۱۳۹۴ اسفند ۲۲, شنبه

روم


همه ی راه در سرم روم بود. اینکه کسی دنیایش یک اتاق باشد من را یاد فیلم 1900 انداخت که همه دنیایش کشتی بود. اینکه آسمان را با خط سقف ندیده باشی غم بزرگی ست که هر سینه ای آن را تاب نمی آورد. اینکه بتوانی خودت را یک جایی از ترس هایت پرتاب کنی پایین کار هی کسی نیست. دلم آنجای فیلم گیر کرد که مادرش را برای بار دوم نجات داد. با چی؟ با بریدن موهایش و فرستادن قدرتش برایش. به جان خودش که می خواهم روم نباشد قسم، این درک بالای بازیگری دلم را برد به ارزوی دست یافتنی داشتن پسری از نگاه خاص " زندگی کوتاه است". 
من خود را آنجا که گفت من و مادرم توی دنیا تا همیشه و قبل از مرگ می مونیم جا گذاشتم. همونجا دقیقا! 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر