۱۳۹۵ فروردین ۲۱, شنبه

طلوع کن از این ستاره مردگی

رسیدم قله. باد قدری بود که نمی شد اونجا موند. برگشتیم پایین تا رسیدیم لب رودخونه. گوجه و خیار خُرد کردم تا نیمرو و چایی حاضر بشه. به صدای پای محکم آب گوش کردم و حواسم بود به لاله های وحشی توی مسیر که هر جایی نمی روییدند. وقتی برگشتم خونه باغ تنم سرد شده بود و خوابیدم تا خستگیم رو توی روزای آخر که کُرسی پهنه جا بزارم. بیدار که شدم رفتم پشت خونه باغ. درخت ها خشک بودن و یاس ها آب می خواستن. هاید راجع به درخت پر از شکوفه آلو می گفت، گفتم خانومه خیلی. رفتم توی استخر و با جاروی بلند برگای پاییزی درختای گردو رو شروع کردم جارو کردن. یک جایی چشمام رو بستم و فقط جارو کردم. خرت خرت آخرین برگای پاییز پارسال. انگار ذهنمو داشتم جارو می کردم. حواسم به ابرای دلم که قبل ترش توی مدیتیت تکونده بودمشون بود. بعدش به یاس و توت و برگای سبز باغ حسابی آب پاشیدم. خیلی دلم آروم بود.
هاید داشت درختای گردو رو آب می داد. وایستادم به نگاه کردنش. چه دلش ابر داشت. گاهی حتی دستت رو باید از توی دلت بکشی به شونه ی آدمایی که خسته ان، دلشون با دنیا قهر رو بیشتر می خواد تا آشتی. نگاهم کرد گفت حرف بزن خانوم. من هیچ، من نگاه. از اون ور تر صدای "شه زاده ی رویای من شاید تویی" می اومد من زیر لب آروم آروم با خودم زمزمه ش می کردم و رو اندازمو می پیچیدم دور شونه هام که دیدم خیلی نگاهش دلم رو چنگ می زنه. نزدیکش شدم سرش رو فشار دادم روی قفسه سینه م. چشماش رو بست و چند دقیقه بعد تر توی همون تنگه ی آغوش بارون شروع کرد به باریدن. از روی دوشم رو انداز رو کشیدم روی سرمون و همینکه توی دلم می گفتم می گذره، قوی باش، تنها نیستی گفتم بریم برای ناهار با صدای بارون روی شیروونی؟ 
حالا نور خونه کمتر از صبحه و پیازها طلایی شدن و سیب زمینی ها و گوجه های نگینی خوشرنگ تر از همیشه ان. سیر تازه و دارچین و نمک و فلفل و برنج ایرانی عصرمونو خوش عطر و بو تر می کنن.
 تا دمی استانبولی بوش بپیچه توی خونه می رم زیر کُرسی و صدای بارون رو گوش می کنم و صدای زنای شمالی رو با لهجه های خوبشون توی دلم مرور می کنم و لبخند یواش می زنم. به این فکر می کنم که عصر احتمال برنگشتنم به شهر بسیار است.

۱ نظر: