۱۳۹۵ خرداد ۹, یکشنبه

تلفنم زنگ می خورد و من داشتم حوله می پوشیدم. تن خیس تن خیس رسیدم به حال و دیدم روش نوشته هاید. هاید نزدیک بود. گفت بریم قهوه؟ گفتم باشه بزار یه چیزی بپوشم. دامن مشکی راحت و نیم قد و خنک وارم رو پوشیدم و موهامو شونه زدم به دوشم. کمی این شونه و کمی اون شونه.  هاید را چند روز پیش که دیدم خیلی از زندگی خسته بود و فقط گفت سخت نفس می کشم. من فهمیدم اینجا همانجاست که باید سعی نکنم احیاء کنمش و باید دستم را بگیرم بالا و تکون بدم که بای بای. چرا؟ چون می دونیستم باید بره به خلوتش. چه همه جا دردم اومده بود قبلا که می چسبیدم به آدمه؛ که تروخدا نفس بکش... همون نفس منو بگیر خانوم گوگوش... اما این بار گفتم اوکی هانی بای و تیک کر و تمام. رفتم پاساژ به خرید و بعدش برگراتور. بر که می گشتم خونه دیدم تلفن زنگ زده نوشته هاید. بر داشتم و گفتم توی اتوبانم. گفت من بر می گردم خانه... یک بار زیر گوشش زمزمه کردم هر وقت خسته بودی برگرد خونه... 
اومد نشست به خوردن لوبیا پلو... آروم و نرم. من؟ گفتم عصر بهار است. سایه ها می دانند که چه بهاریست. رفتم توی تخت. زیر باد کولر و توی خنکی ملافه ها ( درست شد آیدا؟). گذاشتم رد بشه غم. بره توو موهام. 
رفته بودیم تا سر شبش چای ماسالا و کیک گردو خورده بودیم. داشت می گفت از روزی که دلش می خواد کمد لباساشو از نو بچینه. اشک می شد ذوقش می رفت توو چشماش. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر