۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

زنگ زد به خدافزی که کجایی؟ گفتم آفیس هنوز. گفت چه جات خالیه و الان ما از جلوی آفیست رد شدیم. دلم از صبح کنده شده با یک حجم توسی ِ خونی ِ غریبی توی هر دو پهلو و قلبم مواجه ام و یک حجم اضافی در گلو. آدمی آخ از آدمی. 
تصور می کنم رسیده اند و بی تو رفتن و بی تو ماندن تصوری است که آدم را از ادم هایی که بی تو قرار است تنها بمانند می ترساند. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر