۱۳۹۵ خرداد ۱۶, یکشنبه

نازلی سخن بگو

تمام راه را تب سرد می کرد و گرمش بود. دراز کشیده بود صندلی عقب ماشین. سرش را گذاشته بود روی پام. دست می بردم توی موهاش. رنگش کم کم می رفت. چند وقت یکبار چشم هایش را باز می کرد و می گفت کاش برسیم. دلم می خواست جهان یک سره بیمارستان صحرایی باشد. سوزن را فرو کنم توی رگهایش و حال خوب را کرور کرور بریزم توی بدنش. اما نمی شد. نزدیکهای شهر که بودیم دستش را کشید به موهام. گفتم نزدیکیم می برمت دکتر. گفت فقط من را ببر خونه. در گوشش زمزمه کردم" هر وقت خسته بودی برگرد خونه" آره؟ سرش را به نشانه اوهوم تکون داد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر