۱۳۹۵ تیر ۷, دوشنبه

دور تنم ملافه سفید پیچیدم و خدا فزی کردم . به این فکر کردم ساعت چند بعد از ظهر است و وقت دارم تا روی مبل را با پارچه سفید بپوشانم و دلم مرغ و پلو و رب انار می خواد. یک ران رعنای مرغ را گذاشتم روی گاز و دوش گرفتم و جلوی تلویزیون با رب انار و برنج دودی آن را خوردم. می دانید می خواهم چه بگویم؟ دیشب باز برگشتم به شب من. همان شبهایی که دلم هیچ کس را جز خودم نمی خواهد. همان شبهایی که سریال بینی کنم و هر وقت دلم خواست بخوابم و هر چی دلم خواست بخورم و کوتاه بیایم از زمان بندی و دور تند. گاهی خسته می شوم از حضورها. کسی که برای رفتن ساعت را نگاه می کند یعنی قصد رجعت دارد و به برگشتن نزدیک است. دلت را بدهی دست این حضورها آنقدر هم می زنندش که مثل سفیده تخم مرغ کف می کند. دلم همان نور کم ِ زرد خانگی را می خواست بی صدای هیچ بنی بشری. همین که با شلوارکم خوشم باشه و گلدونامو آب بدم و زندگی رو برای خودم تار بزنم، پود بزنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر