۱۳۹۵ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

شروع به تَرَک خوردن می کنی

من اما فکر می کنم زندگی چند بار که از لبه پرتگاه پرت شود بالاخره جانش به لبش می رسد وی میمیرد و تمام! 
چند بار که وسط صحبتت قطع ات کنند و بعد از تو نپرسند راستی اون چیزی که داشتی می گفتی را یادم هست، کم کم دیگر چیزی را تعریف نمی کنی و با خودت فکر می کنی اصلا چرا بگم؟ لزوم سکوت را بیشتر حس می کنی و اینطور راه آهن و ریل می کشند برای راه دور و فاصله قلب و فکر آدم ها. 
هر چقدر هم فکر کنی این یکی این طور نیست و اینکه این تو بمیری از اوناش نیست، یک هو می بینی کله ی پوکش را کرده توی ماجرای زندگیت و دارد یک سلام فاک دهنده می دهد به تو. 
کافیست بین سکوتت باشی و یکی یادت بندازد که چه بودی و چه شدی. آن وقت کم کم از لایه های زیریت شروع به تَرَک خوردن می کنی. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر