۱۳۹۵ خرداد ۳۰, یکشنبه

خانمی که زاناکس باشم عرض کنم که برای بار نمی دونم چندم تکالیف را محترمانه برگرداندند. از همون جاهایی که فکر کردم بند طاقتم پاره شده و اصلا نمی توانم، نمی خواهم... همان وقتها که حس از کف دستم می رود و فکر می کنم تمام می شوم در همان لحظه و خلاص. همان موقع که باید چیزی را پرت کنم و یا بشکنم که همیشه فعل جنگیدن در من سقط می شود. اما هر بار تاب آوردم. عرصه گشاد که نشد تنگ تر هم شد با رفتارهای خاله قزی اطرافیان. به خدا که دیوار دور ِ آدم هر چه بلند تر بهتر. کاش یادم بماند این که نماند و نمی ماند و نخواهد ماند. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر