۱۳۹۵ مرداد ۳۱, یکشنبه

می چرخیدم توی خیابون و حرف می زدم. می گفتم توهم صدای زنگ داشتن مرا بی خواب کرد و اون هم می دونستم آسمون دلش شماله. گفت می ری خونه که بشه بیام ببینمت؟ همیشه گفته بود دارم می آم. اینبار اما سوال کرده بود. گفتم آره. گوجه و تخم مرغ و بربری تازه خریدم و رفتم بالا پهن شدم روی کاناپه. دیرکرد. زنگ نزدم. می دونستم رفته سر راه گل فروشی. صبر کردم تا بیاد. اومد. به آقای بُنسای معروف بود قبلنا.هر وقت می رفتیم مهمونی قبل تر از ما رسیده بود و من که چشمم می خورد به گلای خونه میزبان می گفتم عه چه خوشگله و همیشه جواب می اومد هاید خریده! من همیشه فکر می کردم ایشون هم خوش سلیقه هم گل باز هم آقای بنسای هستند. حالا از لای در با یک گل بنسای بلند در دست و چشماش رو ریخته بود پشت برگای گل. من نباید بغلش می کردمش؟ باید! نباید فشارش می دادم؟ باید! نباید دست می کشیدم به ترقوه اش؟ باید. همونطور با لباس پرسید گرسنه ای ؟ گفتم آره. رفت سراغ گوجه ها. من رفته بودم توی خودم اون کنارا پامو دراز کرده بودم تا دلارامم را ببینم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر