۱۳۹۵ آذر ۲۳, سه‌شنبه

ساعت نزدیک بود بشه بامداد که پیچیدم توی خروجی پروازهای ورودی. هنوز توی سالن انتظار نرسیده بودم که پیجر اعلام کرد پروازش نشسته. چقدر قویتر از همیشه، انگار که مطمئن باشه از کارش دستمو گرفت تا برم همسفرهاشو ببینم. وقت برگشت پرسیدم چند تا خوابت میاد می دونستم دلش چایی می خواد و بیداری اما خواب هم می بردتش. هم دیر خوابیدم و هم صبح یادم رفت چند شنبه است و باید برم کار کنم. از آفتاب زمستونی کشدار طلایی که افتاده بود روی دیوار اتاقم فهمیدم صبح شده و کمی حواسمو جمع کردم فهمیدم باید برم اما خوب خسته تر از هر بایدی بودم. شب مسافر داشتم. کیت می خواست بره و چون پروازشون صبح زود بود قرار شد بیان پیش من بساط باقالی پلو ماهیچه راه بندازم براشون. خیلی وقت بود خونه صدای خنده و دوست نشینی تا دم صبح رو ندیده بود به خودش. دم رفتن کمی چرت زدن و رفتن برای اتفاقای خوب زندگی. 
یه اتفاق تازه است انگار برام. نمی دونم ادامه داره یا نه اما رفتنشون منو به غم نزد. انگار می دونستم یه بایده . قبلن تر چه سخت تر از آدما کنده می شدم. از خودم راضیم برای همه چیزی که کم یا زیاد توی این یک سال بودم. حتمن که باید همینطوری می گذشته و هیچ چیز بهتری نیست که می شده باشه که نبوده باشه. این یه باوره عمیقه که ایمان بهش حالم رو خوب می کنه. دریچه زندگی به ریسک بازه. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر