۱۳۹۵ آذر ۲۸, یکشنبه

وقتهایی که نداریم حسرت داشتن و یا آرزوی داشتن ما رو سوق می ده به جُستن. دو نفری های خانم زاناکس رو یادتونه؟ اون موقع ها زاناکس واسه خودش یه شب من داشت از همه دنیا... 
خونه مادربزرگم توی تهران یه جایی شبیه عشرت آباد مستر بکس که توی آشپزخونه اش یه پوستر از یه خانم ژاپنی بود که شیر دوشیده بود توی دشت و دَمَن و داشت می رفت خونه احتمالا. اصولا همه ما توی آپارتمانهای آهنی مون یه جایی شبیه مدینه فاضله داریم که می شه رویامون. اما اگر یه ییلاق داشته باشیم باز هم انقدر در جستن عکس طبیعتیم؟ شاید نه! چون برامون صحرا و دشت می شه مثل اتوبان شهر که همیشه داریمش. 
وقتی کفش کوه نداشتم همیشه به پاهای کوهنوردا توجه می کردم... وقتی هنوز دوربین عکاسی نگرفته بودم همیشه مجموعه ای از گرداور های آرزوهامو در وبلاگ داشتم. هنوز هم عکس قایق و پارو دارم چون خودش رو ندارم. اما همه اینها رو گفتم که بگم حالا خیلی چیزاهایی رو داریم که یک روزی از پسِ ذهنمون گذشتن. 
دراز کشیده بودم پشت درختای خشک شده زمستون و کنار رود و دورتر از پل چوبی که از وسط رودخونه می گذشت. سرم رو تکیه داده بودم به قفسه سینه اش که دراز کشیده بود روی تخته سنگ. باد تند و تیز زمستون از لای یقه ی لباسم می گذشت و می رفت که برسه به مقصدش. بادها همیشه می رن و می رن ... بی مقصدن ... آفتاب گرم و کشدار زمستون از همه دنیا انگار فقط به ما می تابید. حواسش بود که عه چه این تصویره آشناست... ما گاهی توی تصاویر آشنایی که زندگیشون می کنیم بهمون یه تلنگر می خوره. حالا که زیر آفتاب زمستون روی تخت سینه اش خوابیدم فکر می کنم توی تلنگرم. تلنگری که کش می آد از خورشید تا سیاره زمین... چشمام گرم می شه و دلم می خواد این سکانس تموم نشه. 
عصرش نشستم روی جایی که نشست بهم از رویاهاش گفتن. حالا انقدری به هم دوست شدیم که اصلا شبیه رعایت آداب و معاش قبل نیستیم. داشت می گفت تا خرداد تموم می کنه. این نه تمومه نه شروعه. چیزی ست در مسیر باد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر