۱۳۹۵ آذر ۱۷, چهارشنبه

نشستم دارم حواسمو پرت می کنم. هیچ وقت انقدر منتظر نبودم تا کسی از پیشم بره. همیشه وقت خدافزی یه ته نمه بغضی می کردم و فرو می خوردم. حالا این آدما جای پارسال منن که دونه دونه دارن می رن. وقتی داشتم کوله بارمومی بستم تا برم خودمو بتکونم و بیام. ویزای محترم هنوز نیومده و پرواز محترم هم صبح سوخت شد. من اما همچنان به معجزه اعتقاد دارم و معجزه برایم اتفاق می افتد. دارم فکر می کنم چقدر از زندگیم رو برای اینکه آدما نرن، آدما برسن دعا کردم. کجاهاش خودم بودم؟ یک جاهایی انگار خودخواهانه خودم بودم و یک جاهایی هم اصلا وجود خودمو از ریشه زدم. چقدر بی تعادلی می بینم.  دارم فکر می کنم که چند ساعت از روزمو برای دیگران وقت می زارم چقدر خودم ؟ باز هم اوضاع همون بی تعادلیه. دارم فکر می کنم چقدر از موقعیت های ستاره بودنمو می دم به بقیه حالا چه ازش خوب استفاده کنن و چه نکنن و دلم بسوزه، ... 
در نهایت خود دوستیم انگار اوضاعش ردیف نیست. به هر حال همچنان بر همانم که آنم. 
دیشب بر خلاف استرس ویزا و سفارت رفتم پاستاپزی دلخواهم. دل سیر سزار و پانا و بال تریاکی خوردم. خیلی وقت بود داشتم از گشنگی نمی مردم. الانم دارم می نویسم که حواس خودمو پرت کنم. لطفا دری باز شود. ندا می آید می شود، می شود، می شود... 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر