۱۳۹۵ آذر ۳۰, سه‌شنبه

خیابونهای فردای یلدا خلوته. همه خوابن هنوز. انگار شهر واقعا خیابون استقلال بوده و تا صبح بیدار. من از یلدا می ترسیدم. وقتی ناردونه رفت به این فکر کردم یلدا چه غمی داره. اما کمی بعد تر که جدایی سایه انداخت روی غم رفتن ناردونه، فهمیدم دیگه غم نداره، حالا دیگه ازش می ترسم. از بلندی شب یلدا می ترسیدم... 
سین سال اول برام ترسش رو قورت داد. منو برد بزم و حافظ خونی و ... . اما ترس که با یه ضربه نمی میره. دیروز یادم اومد دیدم حالا انقدر این ترس رقیق شده توی زندگیم. می دونم یه شبیه فقط یک دقیقه طولانی تر. مثل تمام شبایی که دلم میخواسته کسی باشه و نبوده. خیلی رقیق... الان که دونه های قهوه رومی ریختم توی آب و بعد قهوه از هم می پاشید و توی آب رنگ پس می داد، دیدم چه شبیه همون ترسه شده... رقیق ... اما نه که رنگ قهوه خیلی واقعی باشه و نه که رنگ آب بشه مثل اولش! یک همچین حالتی. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر