۱۳۹۶ فروردین ۹, چهارشنبه

بابونه را می سپارم به بهار تا با دمای بهار خنک تر بشه. حالا راحت تر می رم زیر تانک. حس می کنم هر لحظه ممکنه انفجاری در پیش باشه و از طرفی هم می دونم بزرگترین انفجارات هم منو از هم نمی پاشونه. همینطوری روی یک خط صاف. وقتی آخرای اسفند پیام میلیونی شدن از بین المللی شدن یک کم قبل ترش برام اومد نشسته بودم توی تخت و غروب بود. هنوز هم مثل همیشه نمی دونم و هیچ بلد نیستم زنگ بزنم با جیغ بگم بابا اونی که می خواستم شد. همینطوری مثل یه جغد آروم پیام رو خوندم و بعد دراز کشیدم توی تخت توسی م. انگار سرم رو فرو برده باشم توی وان آب. یک حال عجیبی شبیه گلهای آبی که برای همیشه دم اجاق گاز لوگان جا موند.
آدم ها فکر می کنند توی عمق فاجعه می میرن اما من شبیه برت پیت بودم توی فیوری. توی تانک خودم. همونجایی که فکر کردم خونه مه و باید بمونمو بجنگم. موندم و انگار هم که برده باشم.
دیروز وقتی برگشتم خونه از کار دیدم فلفلی که نام جدید پرنده بابا بود گوشه قفسش روی زمین کز کرده و ... این سه نقطه همون اسمش رو نبره. پرنده های آدمی رو آدم ها با خود می برن هر جایی که خودشون باشن؟ عجب رسم خریه... من نمی دونستم باید چکار کنم. ترجیحا گوشی رو برداشتم و انگار زنگ زده باشم نعش کش بیاد ببره نعش رو. اونطوری... بعدش کباب ماهی تابه ای رو سماق سرخ پاشیدم و توی ماست، موسیر ریختم و برنج رو دم کردم. زندگی واقعا چه کار کرده با من که دمش گرم چه خوب درد نیومدن رو با سرنگ یک متری فرو کرده توی اعصابم. همه بدنم بوتاکس شده. قلبمم اخمش نمیاد. 

۱۳۹۵ اسفند ۲۸, شنبه

ای کاشِ دلم


معشوقم


سرنوشت


از اون جمعه شب هاست. من می گم آدما در هر شرایطی باید با هم حرف بزنن. بگن. بشنون. فکر کنن. عوض بشن. همه ی حرفم همینه. کمی توی تاریکی نگاه می کنم. معلومه نارحتم. بر می گردم به خودم. معلومه خوشحال نیستم. از چی؟ از موندن. از دور نشدن. از بند. از بلاتکلیفی... 
حرف را شروع می کنم. باید بالاخره روزی پانسمان ها را باز کرد تا خوب شدن اتفاق بیفتد. حتی اگر درد داشته باشد ابتدا به ساکن. 

۱۳۹۵ اسفند ۱۸, چهارشنبه

هشتگ خوشی های کوچک زندگی زاناکس

توی همین روزها بین همه اتفاقای اخیر، دست می گیرم به لحاف غولم و زیر لحاف رو می بینم که چه با یه شلوارک جین سکسی خوشحالم وچه کوتاهیش با تیشرت تنگ مشکیم قشنگه. آدمی که من باشم موی سشوار شده پف دار و فر فر دار طبیعی خودم با رژ زرشکی می تونه برام یک تلاش مضاعف باشه درست وقتی که خیلی خسته رسیدم خونه و دارم می رم که بمیرم بعد یادم می افته اوه قول تلاش مضاعف دارم. بلندمی شم کته زیره و شیوید و کاری می زارم با ماهی دودی و می پرم توی حموم و دوش می گیرم و بعدش یه تیپ خونگی مشتی می زنم. آدمی شدم که توی دقیقه 97 هم می رم توی وقت اضافه با خودم. نتیجه اش شده این که ساعتها می تونم بشینم قصه غصه جدایی و وصل کسی رو بشنوم و توش خیلی کول باشم که آدمه باور نکنه این ور داستان هم من همین بودم. 
کلام، هیچ‌جا به قدرِ مواجهه با مرگ، به قدرِ مواجهه با سوگ، و سخت‌تر از همه برای تسلای عزیزی که عزیزتری را از دست داده، ناتوان نیست. هر کلمه‌ای، هر جمله‌ای، و هر یادداشتی عقیم و ابتر است در مقابل هیبت اتفاقی که افتاده. در برابر عمق اندوهی که سوگوار تجربه می‌کند. در برابر رنجی که از سر می‌گذراند. شاید از همین روست که سوگواری، که خاک‌سپاری و سوگواری پس از آن، آیینی جمعی‌ست. جمعی که کلام در حاشیه‌ی حضورش قرار می‌گیرد و به جای واژگان، بدن‌ها و آغوش‌ها و شانه‌ها حائل تو می‌شوند در برابر رنج.

آن‌که در تنهاییْ خبر مرگ عزیزی را می‌شنود، رنج بیشتری با خود حمل خواهد کرد. آیین حضور در مراسم سوگ، عزاداران را از حمل واژگان فرسوده و مستعمل می‌رهاند و هم‌دلی حضورشان در کنار هم، تسلای خاطری می‌شود بر جان‌ای که سوگوار است. آن‌که در تنهایی به سوگ می‌نشیند اما، تمام وزن اندوه خود را به تمامی بر شانه‌های خود و بر واگویه‌هایش، بر واژگانش حمل می‌کند. و نفس می‌بُرَد.


+

۱۳۹۵ اسفند ۱۶, دوشنبه

او رسمن او را می خواهد


من را از من ببرید


از اون روزاییه که داره بارون می آید.می تونم یک طومار بنویسم از اینکه برای همه تون می دوم، پشت همه تون وایسادم، خیالتون از بابت همه چی راحت باشه، زندگی هنوز خوشگلیاشو داره، آی زندگی سلام، بلا شیطون دلم و ... اما می تونم فی الواقع همون موقع فُحش رو بکشم به خود ِ دروغگوی نامردم. به خود ِ حسودم. چرا آدمیم که دست از سر خودم بر نمی دارم ؟ 

خوبی ِ سوراخ

خوبی ِ دکه هایی که یه سوراخ داره فقط اینه که اون ور ماجرا این ور ِ ماجرا رو نمی بینه. مثلا یعنی چی ؟ یعنی اینکه اون خانومه که می گفت شناسنامه من فقط دستش رو می دیدم که دراز کرده از سوراخ بیرون و شناسنامه رو می دادم بهش. اون نمی دید که من یواشکی بین اون همه شناسنامه آدم ِ زنده ، فقط یه شناسنامه رو که دو تا سوراخ ِ لعنتی داشت رو ماچ کردم.