۱۳۹۵ اسفند ۲۸, شنبه

از اون جمعه شب هاست. من می گم آدما در هر شرایطی باید با هم حرف بزنن. بگن. بشنون. فکر کنن. عوض بشن. همه ی حرفم همینه. کمی توی تاریکی نگاه می کنم. معلومه نارحتم. بر می گردم به خودم. معلومه خوشحال نیستم. از چی؟ از موندن. از دور نشدن. از بند. از بلاتکلیفی... 
حرف را شروع می کنم. باید بالاخره روزی پانسمان ها را باز کرد تا خوب شدن اتفاق بیفتد. حتی اگر درد داشته باشد ابتدا به ساکن. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر