۱۳۹۶ اردیبهشت ۸, جمعه

شنبه بارونی ئه

حس کردم از ده صبح راه رفتن و بیرون از خونه بودن تا هشت شب برام کافیه. دلم می خواست برم خونه حتی پیشنهاد دادم ماهی هم نخوریم و فقط بریم پناهگاه. نشستم و پهن شدم روی مبل. بلند شد روبروی آینه های زنبور عسلی وایساد توی تاریکی و حرف زد. می گفت که زمینم رو بهشت کردی دختر... من نگاه می کردمش... می گفت که چه همه چی رو معنی کردی و چه دیکشنری خوبی هستی ... من نگاه می کردم... اون هی می گفت... من هی نگاه می کردم. آدم بعضی وقتا ابراز احساساتش نمی آد. شاید احساسش رفته سر یه جوبی گیر کرده به یه شاخه... مثل یه لباس... اونجا گیره...
دلم می خواست اما نبود و نیست... 

خوابش رو می دیدم با بلوز زردش... اومد خوشحال . انگار از خوشحالی روی پاهاش بند نبود. رفتم سمتش که بگیرمش...سرمست و خرامان طور. گرفتمش دیدم روی صورتش دونه های خون... دستش خونی... گفتم چرا بابا ؟ گفت داشتم می اومدم خوردم زمین. بردمش با مامان دکتر...
این روزا که بارون می آد و بند نمی اد من شدم سد... می خوام که سیل نیاد -:

۱۳۹۶ اردیبهشت ۳, یکشنبه

دلم می خواد برگردم یونان. تسالونیکی. همون جا و همون لحظه که از شنا کردنم لذت می برم و کسی ساحا تقریبا نبود. همونجا که برگشتم به صندلیم و پیرهن توسی مو پوشیدم و فکر می کردم قرار خبرای خوبی بشه اما ته دلم بهش مطمئن نبود. دلم می خواد از یونان بر نگردم و بمونم برای همیشه. دلم یک دنیا می خواد که شش ششم اونو آب تشکیل بده و فقط غرق شم درش. واقعا اگه خشکی نباشه بنظرم بهتره همه چی. تکلیفت همیشه روشنه که زندگیت روی آبه. 

۱۳۹۶ اردیبهشت ۱, جمعه

که چه همه ی عمر وقت تاوان دادن رسید جا زدیم، غر زدیمو فکر کردیم حق مون نبود... چه همه عمر نخواستیم تاوان بدیم و جزیی از برنامه مون نبود طبیعتا... دور حوض پارک نیاوران می دوم و دارم نگاه می کنم هنوز توی زندگی یک ریسک های کوچکی هست که می تونه آدم رو از جا بلند کنه. مثل دویست بار در ثانیه با اسکیت زمین خوردن.

۱۳۹۶ فروردین ۲۷, یکشنبه

دور شدن


اندر احوالات منو سوشی اِنا

دارم کِر می کنم. کم کم نم نم بارون زده روی شیشه و صبحه و دارم می رم آفیس. یادم می اد چرا بابا رو نبردم با خودم آفیس هیچ وقت؟بعد می گم عب نداره هانی. تمرینت چی بود؟ داشته ها ، نه نداشته ها ! بنابراین زنگ زدم به سوشی اِنا. خواب بود. گفتم بیدار شدی دوش گرفتی صبحونه خوردی  بهم بگو که ماشین بفرستم دنبالت امروز بیای آفیس من. من کار می کنم تو کتاب بخون. خیلی هم خوشحال شد . مثل بچه ای که ندارم که بیارمش دفتر کارم؛ مامی رو آوردم. الان نشسته رو به پنجره ی برج و داره کتاب می خونه. می گه اما من هیچ وقت نمی تونم جای تو باشم... جای تو کار کنم... می گم چرا؟ می گه خوابم می گیره. یک کم می خندم باهاش و بعد می بینم هنوزم باهاش آلومینیومم اگر تیر آهن نیستم. اما خوب خودش یه قدمی هست برای خودش. 

۱۳۹۶ فروردین ۲۵, جمعه


خیلی وقت بعد تر یادم می آد عه این روزا هم بوده.. انگار پنجره باز باشه یه باد خنک داره می وزه به دنیا و آدم هیچی تنش نیست جز یه پیرهن نازک حریر گشاد سفید... اونطوری ام... 
رفتم خونه باغ. بهار شده بود. پر از شکوفه... خونه باغ یک تم عجیبی داره .. ضمن اینکه بیرونی ، دورنی... 


استیک درست کردیم. خیلی کم وقت داشتیم توی خونه باغ بمونیم. به سگ ها غذای مفصلی دادم و بعد از صدای آب رودخونه فهمیدم خیلی پر آبه و رفتم دیدم تا نصف پل زیر آبه. فردا صبحش باز به رودخونه سر زدم تا توی روشنایی هم ببینم زیر آب رفتن و آب از سر گذشتن یعنی چی. 
خانم دالوی گفت این هفته مسئولیت پذیری تکلیف توست و شب مامورش را فرستاد تا دو تا ساعت در روز را فیکس کند برای چک کردن و منم اصلا مقاومتی نکردم. می دونم هر جا وادادم باختم ، هر جا دل دادم بردم. 
فکر می کنم لیست آدمای دور و برمونو محدود کنیم به آدمایی که بالای یک ساله ندیدیمشون و ببخشیمشون به دنیا بره بهتر. واقعا بعضیا با تابلوی توی خیابون فرقی نداره بودنشون توی زندگی آدم. فقط یه اسم هستن. یه روز شجاعانه می رم و صاف می کنم این موضوع رو باهاشون. 
اون روز هم با هاید حرف زدم. یک خروار ظرف داشتم برای شستن. دستکش دست کردم و گفتم می دونم چه بد قلق بودم این موقع و چقدر فکر کردم تو سیاهی یک جاهایی ... اما بهم سخت نگرفتی.. دمت گرم... خونت به جریان باشه الهی... 
بعدش حالم بهتر بود.. مهم نیست اون چه چیزایی گفت.. مهم اینه من حرفامو زدم. جای کشیدن طناب حرفایی که یک عمر به دوشمون کشیدیم روی شونه خیلی هامون زخم و زیلی مونده. قبول کنیم ... 


امروز ساعت 4 دانشگاه تهران جلسه دارم. صبح داشتم پشت فرمون با یاروئه توی دلم حرف می زدم یک لحظه دیدم جلوی ماشینم ترمز کرد. دنیا همین قدر خَرَکی کوچیکه . والسلام . 

۱۳۹۶ فروردین ۲۱, دوشنبه

مساله اینه که واقعیت ماجرا مثل ماهی تابه الان خورد توی صورتم و مثل چینی ها صاف و پخ شدم. چقدر آدم می تونه یهو زیر آبی بره برای خودش و یهو سرش رو بیاره بیرون ماجرا و ببینه عه 3 من چه تابلوی به من توجه شود لطفا دارم. اینطوری که دو روز آف می شی که کسی بهت زنگ نزنه اما حقیقتش اینه که برای اینه که لطفا به من زنگ بزنید و من را تنها نگذارید. اما بالاخره که چی ؟ بالاخره که نفست بند میاد زیر اون مارمووز بازی. بالاخره که تابلوتو می زاری زمین و الان اون موقع ست که باید بری اعتراف کنی. هر آدمی کشیشی ست. برو اعتراف کن فرزندم که انقدر جفتک انداختی. چون صرفا مسئول نبودی. 

۱۳۹۶ فروردین ۱۹, شنبه


خوب فردا یا همون روز پست قبل طوفان شد. یه طور یکه خودم هم خودم رو نمی شناختم. خوب آدم باید منطقی باشه و هر کسی حق زندگی داره و حق هر کسی واقعا به من چه؟ 
همینطوری که می شینم توی خونه به این فکر می کنم که پرنده ها هنوز زنده ان و پرنده ی سفید حتمن منوپیدامی کنه.  از پنجره اشپزخونه یه پرنده می آد تو یک کم راه می ره و چرخ می زنه و بعد می ره سراغ پنجره و پر می کشه. همینطوری پر می کشه و می ره. 

بعضی چیزا واقعا از کنترلم خارجه. مثل ترس آدما. مثلا من با ترس تنها بودن سوشینا نمی تونم بجنگم. با ترس پیدا شدن من برای هاید هم. و ترس دو راهی زاناکس هم... 
سه روز تموم نیومدم آفیس. حسم این بود که بیام که چی؟ منتظر دکتر نشستم بیرون در. حس می کردم شاید یک لحظه افقی بشم. خودم رو بردم توی اتاق و خیلی با شهامت اشک هامو پاک نکردم. دکتر تَکرار می کرد که تو قوی هستی ... قدرتمند... الانم طبیعی هستی... همین هست که باید... بعد گفت باید به زاناکس سلام دوباره ای کنی. می خوای؟ 

حق با کنار کارماست

اعتیاد یعنی «لزوم» و لزوم مزخرفه. یه جوری زندگی کنید که برای الکل و دراگ و سکس و هویج، «شوق» داشته باشید. 
+

۱۳۹۶ فروردین ۱۴, دوشنبه


اینطوری ام که از گذر تاریخ دلم می خواد هیچی نفهمم. غر نمی زنم اما رسما خوب نیستم. ناشکرم؟ بله هستم. اون روز رفتم توی خونه بعد از هشتاد روز برای خودم و فقط خودم آشپزی کنم. کباب تابه ایی می خواستم درست کنم. رفتم به پرنده ی بابا سر بزنم. قلبم هُری ریخت پایین. گوشه ی قفس افتاده بود. توی همه ی این سی سال هیچ وقت ندیده بودم پرتده های بابا بمیرن. فقط دیده بودم وقتی یکی شونو دزدیده بودن چقدر بابا رفته بود توی لک. بعد یه روز که رفته بودیم پارک لاله پرنده هه بابا رو شناخته بود شروع کرده بود به حرف زدن. قشنگ خوشحالی هر دو طرف ( پرنده و بابا) مثل فیلم هندی بود. کاش ادمی می تونست مثل پرنده وقتی صاحبش رو می بینه حرف بزنه. من خیلی وقته انگار صاحبی ندیدم و حرفی هم نزدم. 
برای همین که من هیچ وقت مرگ پرنده های بابا رو ندیده بودم، بلد نبودم الان باید چه کار کنم. یک کم نگاهش کردم و گلوم سوخت. بغض؟ نمی دونم شاید بهش می گن بغض. نتونستم از زاویه خیلی نزدیک ببینمش. تلفن رو برداشتم و خبر دادم فلفلی... لطفا بیاید ببریدش... 
بعد یک سادیسمی توی وجودم افتاد که یعنی بابا هم کنج اتاق افتاده بوده؟ تنها بوده یعنی؟ چرا نتونستم اون روز لعنتی حرفامو بهش بگم ؟ رفتم ببینم فلفلی آب داشته ؟ یه چیزی از درون منو می خورد که حالا شد دو چیزی که از درون منو می خوره. 
اینطوری ام که اینروزا همه چیز به فاک ... نه من از ادما چیزی می فهمم و نه اونا از من. برای همه امروز یک چهارده فروردین معمولیه و من از اینکه نمی تونم خودمو هنوز جمع کنم حرص ناکم. که تا کی؟ که چی ؟ یه کاری کن. نمی خوای گیوآپ کنی؟ از دنیا چیزای بزرگ بخواه. نداد بهت هم بهش یه انگشت نشون می دی بالاخره. آدما رو نفهم دیگه. بسه شونه . داری خودت خودتو می خوری. چی بدتر از این ؟