۱۳۹۶ فروردین ۲۷, یکشنبه

اندر احوالات منو سوشی اِنا

دارم کِر می کنم. کم کم نم نم بارون زده روی شیشه و صبحه و دارم می رم آفیس. یادم می اد چرا بابا رو نبردم با خودم آفیس هیچ وقت؟بعد می گم عب نداره هانی. تمرینت چی بود؟ داشته ها ، نه نداشته ها ! بنابراین زنگ زدم به سوشی اِنا. خواب بود. گفتم بیدار شدی دوش گرفتی صبحونه خوردی  بهم بگو که ماشین بفرستم دنبالت امروز بیای آفیس من. من کار می کنم تو کتاب بخون. خیلی هم خوشحال شد . مثل بچه ای که ندارم که بیارمش دفتر کارم؛ مامی رو آوردم. الان نشسته رو به پنجره ی برج و داره کتاب می خونه. می گه اما من هیچ وقت نمی تونم جای تو باشم... جای تو کار کنم... می گم چرا؟ می گه خوابم می گیره. یک کم می خندم باهاش و بعد می بینم هنوزم باهاش آلومینیومم اگر تیر آهن نیستم. اما خوب خودش یه قدمی هست برای خودش. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر