۱۳۹۶ فروردین ۱۹, شنبه


خوب فردا یا همون روز پست قبل طوفان شد. یه طور یکه خودم هم خودم رو نمی شناختم. خوب آدم باید منطقی باشه و هر کسی حق زندگی داره و حق هر کسی واقعا به من چه؟ 
همینطوری که می شینم توی خونه به این فکر می کنم که پرنده ها هنوز زنده ان و پرنده ی سفید حتمن منوپیدامی کنه.  از پنجره اشپزخونه یه پرنده می آد تو یک کم راه می ره و چرخ می زنه و بعد می ره سراغ پنجره و پر می کشه. همینطوری پر می کشه و می ره. 

بعضی چیزا واقعا از کنترلم خارجه. مثل ترس آدما. مثلا من با ترس تنها بودن سوشینا نمی تونم بجنگم. با ترس پیدا شدن من برای هاید هم. و ترس دو راهی زاناکس هم... 
سه روز تموم نیومدم آفیس. حسم این بود که بیام که چی؟ منتظر دکتر نشستم بیرون در. حس می کردم شاید یک لحظه افقی بشم. خودم رو بردم توی اتاق و خیلی با شهامت اشک هامو پاک نکردم. دکتر تَکرار می کرد که تو قوی هستی ... قدرتمند... الانم طبیعی هستی... همین هست که باید... بعد گفت باید به زاناکس سلام دوباره ای کنی. می خوای؟ 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر