۱۳۹۶ اردیبهشت ۲۳, شنبه

با صدای بی صدا

اتاق بوی رنگ و کاغذای نو می ده. یه رنگ خیلی خیلی یواش صورتی که باید حتمن دلت گلبه ایی باشه تا بفهمه پاچیدم به اتاق کارم. کم کم باید مرتب شم. سی سالگی از بیرون باید یواش باشه . دیروز که جلسه تموم شد دستمو گذاشتم روی شونه راستم و گفتم دان. تو یک پل رو با عبورت لرزوندی. اومدم بیرون آب انبه موز خوردم جلوی وزارت کشور و همین طوری که باد عمیق می وزید به درختا کم کم برگا ریختن پایین و قطره های بارون شروع شدن. چه کار باید می کردم ؟ خودمو بردم براش یک پیرهن نخی توسی یواش ِ کوتاه براش خردیم. اینطوری جمعه اصلا معلوم نبود جمعه است. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر